کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان

کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان

تاریخچه ی تشکیل کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان

کانون سنگر سازان بی سنگر استان زنجان در تاریخ 10/9/88 تحت شماره 368

به ثبت رسیده و نهادی است فرهنگی و صنفی و وابسته به کانون سنگرسازان

بی سنگر مرکز می باشد ، که در راستای اهداف انقلاب و گرامیداشت یاد و

خاطره ی شهدای جهادگر و ایثارگران هشت سال دفاع مقدس پشتیبانی و

مهندسی جنگ جهاد سازندگی ( پ . م . ج .ج ) به عنوان ضلع سوم جنگ در

هشت سال دفاع مقدس که امام راحل (ره) آنان را به لقب سنگرسازان بی

سنگر مفتخر فرمودند، و حمایت از ایثارگران جهاد و خانواده های ایشان در

استانزنجان فعالیتمی نماید . کلیه ی  فعالیت های کانون استان زنجان غیر

سیاسی ، غیر انتفاعیو غیر دولتی بوده و با رعایت کامل قوانین و مقررات

جمهوری اسلامیایران و آیین نامه ی اجرایی تأسیس و فعالیت سازمان های

مردم نهاد ، موضوع تصویب نامه ی شماره 27862/ ت 31281 / هـ  مورخ

8/5/1384 هیأت وزیران و اساسنامه ی کانون خواهد بود.

مرکز کانون استان زنجان ، در شهر زنجان واقع در زنجان- زیباشهر فاز 2 –بالاتر

از خیابان امید  می باشد و ارکان کانون استان زنجان با تابعیت جمهوری

اسلامی ایران و مفاد اساسنامه و مقررات اعلام می دارند که به نام کانون

استان زنجان،حق فعالیت سیاسی له یا علیه احزاب و گروه های سیاسی را

نخواهندداشت،ضمناً مدت فعالیت کانون استان زنجان از تاریخ تأسیس نامحدود

خواهد بود .

کانون سنگر سازان بي سنگر استان زنجان ميعادگاه شير مرداني ست که رشادت‌های آنان در 8 سال دفاع مقدس به گوش جهانيان رسيده است . در اينجا کم نداريم مرداني را که هنوز هم در برابر سختی‌ها کم نمی‌آورند و باز هم براي درخشيدن تلاش می‌کنند.

روز کوهنورد بهانه برای صحبت از دلیر مرد 74 ساله است که تحسين همگان را برانگيخت و در ميان ناباوري ها به قله‌ی 6 هزار و 654 متري مراپيک صعود کرد.

از مجروح شدنش می‌گوید:

"سال 60 به عنوان کارگر فني به جبهه رفتم، سيار بودم و هر هفته سر از يک منطقه در می‌آوردم ، آخرين منطقه اي که در آن حضور داشتم منطقه‌ی دشت عباس بود .

شب حمله به همراه دو نفر ديگر در دشت عباس بوديم ، می‌خواستیم جلو برويم دست خالي بوديم و اسلحه اي نداشتيم از طرفي فرمانده هم اجازه نمی‌داد و می‌گفت :شما به عنوان کارگر فني اينجا هستيد . بعد از کلي خواهش اجازه داد برويم و چهار اسير را به پشت جبهه منتقل کنيم.

اسيرها 2 کيلومتر جلوتر از امامزاده دشت عباس بودند ، حرکت کرديم وقتي که رسيديم ديديم چهار نفر اسلحه به دست کنار سنگر ایستاده‌اند و دو نفر هم بر زمين نشسته‌اند، به دوستم گفتم : عباس آقا ! وايستا فکر کنم این‌ها اسير هستند.از تويوتا پياده شدم و پرسيدم : برادر اسيرهاي عراقي اينجا هستند؟ گفتند : ها !!! و ما را به رگبار بستند ، همين که خواستم در ماشين را باز کنم و بنشينم راننده با سرعت ماشين را راند و من از ماشين پرت شدم و جا ماندم و هر 6 عراقي شروع کردند به تيراندازي سمت من.

کنار جاده روي شکم دراز کشيدم و اولين تير به دست راستم اصابت کرد ، دومي به دست چپم ، در همان لحظه پسر 2 ساله‌ام روح الله جلوي چشمانم ظاهر شد از من پرسيد تير خورده اي ؟ گفتم :آري ، عراقی‌ها دو باره به سمت من تيراندازي کردند و 2 تير ديگر به دست راستم اصابت کرد، به ضرب گلوله بالا و پايين می‌پریدم و آن‌ها خيال کردند که من مرده‌ام.

در آن لحظه خودم را در بهشت احساس کردم و بسيار خوشحال بودم چون می‌دانستم که اگر کسي در جبهه شهيد شود به بهشت خواهد رفت در همين حين بود که تصور کردم تيري به قلبم و تيري به سرم زدند انگار مرگ خودم را به چشم ديدم ، گفتم ديگر از عراقی‌ها خبري نيست ، بلند شدم و نشستم که دوباره صداي تيراندازي بلند شد پس از چند دقيقه با شنيدن صداي موتور گويا از بالا به پايين افتادم ، آن موقع بود که متوجه شدم شهيد نشده‌ام و من را به بيمارستان انتقال دادند.

پس از يک ماه از بيمارستان مرخص شدم دیده‌بان يک نفر را به خانه ما فرستاده بود که جويا شود با آن همه تيري که به من اصابت کرده بود چطور زنده مانده‌ام ، من هم به وي تعريف کردم که چه اتفاقي افتاد و از 24 تيري که به سمت من شليک شده بود فقط 3 تير به من اصابت کرد و بقيه ميهمان لباس‌هایم شده بودند".

آقای فرهاد اسکندري که قبل از شروع جنگ، صافکار ماشین بوده است بعد از مجروح شدنش تا 11 سال نتوانست از دست چپ خود استفاده کند  و بعد از آن بود که تصمیم گرفت ورزش کند تا هم وقتش پر شود و هم سلامتی‌اش را باز يابد.

اکنون 15 سال است که او کوه نوردي می‌کند و دماوند، سهند، سبلان، علم‌کوه مازندران و بیشتر قله‌های بلند کشور توسط این جانباز سنگر ساز بي سنگر فتح شده‌اند. او 4 بار قله‌های آرارات، کاشکار و سبحان در ترکیه و دو بار هم قله آراگاس در قزاقستان را فتح کرده است.

محمدحسن نجاریان مربی آقای اسکندری که در صعود به قله مراپیک او را همراهی کرده است درباره ایشان  مي گويد:"سال ها است که با هم تمرین می‌کنیم و بیشتر کوه‌های ایران را با هم صعود کرده‌ایم. من از کوهنوردی با آقای اسکندری خیلی لذت می‌برم. برای همین در بیشتر موارد سعی می‌کنم که با هم کوهنوردی کنیم".

مردي که با وجود مجروحيت پا به مرتفع‌ترین مکان‌های دنيا می‌گذارد و  نمايشگاه جالبي از فتوحاتش گرد آمده است ، عکس هايي يادگاري از بلندترين مکان هاي دنيا و گواهينامه هايي که صعود او را تصديق مي کنند ؛ تا به همگان نشان دهد که اين زخم‌ها براي از پا درآوردن فردي که زير تير هاي مستقيم دشمن براي پايداري ميهن خويش تلاش می‌کند و امام راحل به او و دوستانش لقب سنگر سازان بي سنگر را نهاده ، کاملاً بي ثمر است.

در راستای اهداف کانون
برنامه دیدار: سرزمین پاک ایران بیش از هر جای دیگر، مفتخر به داشتن ارزش‌های والا و اصیلی است که نمونه‌ی آن را در کمتر جایی می‌توان یافت."فرهنگ ایثار و شهادت" یکی از این ارزش‌ها است که با تاریخ این سرزمین شکل گرفته و از جایگاه ویژه ای برخوردار بوده است.
در این بین تکریم این ایثارگری‌ها و از خودگذشتگی ها امری ضروری ست تا بتوان مرام سنگر سازان، این ایثارگران خدوم را سینه به سینه به نسل‌های بعد انتقال داد که به همین جهت در اهداف کانون سنگر سازان بی سنگر برنامه‌ی دیدار نهادینه شده است.
دیدار یکی از برنامه های مهم کانون سنگر سازان بی سنگر استان زنجان می‌باشد که با اهداف معین و مشخصی اجرا می‌شود. کانون استان زنجان در سال 98 اهتمام کامل بر اجرای برنامه دیدار دارد و همانگونه که مشخص است ،برنامه ی دیدار در برگیرنده ی برخی از اهداف برنامه های ادامه ی راه ،حفظ یاد و حمایت است.
یعنی کانون تصمیم دارد تا با اجرای برنامه ی دیدار بتواند یاد سنگرسازان بی سنگر را حفظ و با تجدید خاطره ای از آنان در راستای ادامه راهشان تلاش نموده و تا حد امکان و بضاعت کانون برنامه هایی برای حمایت آنان در نظر بگیرد.
بی شک امروز آنچه از عزت و اقتدار و امنیت نصیب ایران اسلامی شده است ، مرهون تلاش ، ایثارگری و جانفشانی زنان و مردان غیور ایران زمین است که در دوران دفاع مقدس در برابر دنیای کفر و استکبار سینه سپر کردند و در این راه حتی از بذل جان خویش هم دریغ نکردند.
خانواده های معظم شهدا، آزادگان سرافراز ،جانبازان گرانقدر و سنگرسازان بی سنگر از بزرگترین سرمایه های معنوی این کشور هستند و یاد آنان اشاعه ارزش های ایثار و پایداری در جامعه محسوب می شود. در این راستا برنامه ی دیدار با آنان، ادای دین به ارزش های والای انسانی می باشد.
به همین منظور اعضای محترم هیات امنا ،هیات مدیره و مدیر عامل کانون استان دیدارهایی از خانواده های گرانقدر شهدا،جانبازان معزز ،اعضای محترم کانون استان و خانواده های محترم سنگرسازان بی سنگر متوفی بعمل می آورند . 

حدود چهل وپنج روز از حضورم در بیمارستان الرشید می گذشت که گفتند: حالت نسبتا رو به بهبودیه و باید به بیمارستان دیگه ای انتقال پیدا کنی. بعد فرستادنم به بیمارستان تموز، در نزدیکی های اردوگاه عنبر. آن جا هم دارای خصوصیاتی بود. سالن بزرگی که در وسط یک ورودی داشت و آن را به دو قسمت غربی و شرقی تقسیم کرده بود. در هر سالن بالای سی نفر اسیر مجروح تحت درمان بودند. اطراف بیمارستان با تور آلومینیومی پوشیده شده بود و یک نگهبان عراقی هم بیرون از آن در حال کشیک دادن بود. هربار بچه های سیگاری که تعدادشان هم خیلی کم بود، از نگهبان سیگار می خواستند، او مرمی گلوله را در می آورد و دوباره گلوله را می گذاشت سرجایش و جلوی تور می گرفت و شلیک می کرد. تور که سوراخ می شد از داخل آن به بچه ها سیگار می رساند! به همین خاطر همیشه تورهای دور بیمارستان سوراخ سوراخ بود! در ابتدا که وارد بیمارستان شدم زخمهایم را پانسمان کردند و هر روز به من سه پنی سیلین یک میلیون ودویست می زدند. در آن جا یک فرد عراقی بود که اول به عنوان نظافت چی و جاروکش در بیمارستان کار می کرد که بعدا شده بود تزریقات چی! وقتی آمپولی به یکی می زد دوباره آن سرنگ را برای مجروح دیگری استفاده می کرد! یک روز به یکی از اسرا خواست آمپول بزند، بدون این که از آب مقطر استفاده کند سوزن سرنگ را به شیشه ی حاوی پودر فرو کرد! حتی پلمپ آلومینیومی در شیشه را هم درنیاورده بود! هر چه سعی کرد پودر وارد سرنگ شود، نشد. چون آمپول زدن بلد بودم، با دیدن این صحنه ها، طاقتم طاق شد. با عصبانیت داد زدم، آهای گوساله این چه وضعشه؟! متوجه حرفم نشد ولی فهمید که به  خاطر این کار او اعتراض می کنم. جواب داد: به تو مربوط نیست! وقتی دیدم انسان نفهم و کودنی است، به بچه ها گفتم: بچه ها هیچ کی آمپول نزنه! اگه هم خواست بزنه، بگید به پنی سیلین حساسیت داریم. بچه ها هم حرفم را گوش دادند و مانع آمپول زدنش شدند.

یک جلد قرآن داشتیم که بچه ها هر روز آن را می خواندند و مونس اصلی آن ها شده بود. کارکنان بیمارستان یک روز صبح آمدند و قرآن را برداشتند و بردند! ما به کار آن ها اعتراض کردیم و داروهایمان را به نشانه ی اعتراض روی زمین ریختیم. به آن ها گفتیم:  اگه قرآن رو نیارید نه صبحونه می خوریم و نه داروهارو! گفتتد: اشکالی نداره،خب نخورید، مگه چه اتفاقی می افته؟ معاون بیمارستان که از ماجرا باخبر شده بود، وقتی علت را جویا شد، گفتیم:  به خاطر این که شما قرآن رو از اینجا بردید! گفت: چون دست شما نجسه!( منظورش این بود که شما محبوس و غیر عرب هستید و نباید به قرآن دست بزنید)نجسه؟! بله، نجسه! کجا نوشته شده؟ ما همه مسلمونیم! پس از کلی بحث و مشاجره، وقتی دید مقاومت نشان می دهیم و سر حرفمان هستیم، راهش را گرفت و رفت. بعد رئیس بیمارستان آمد. وقتی به او هم اعتراض کردیم و علت را گفتیم، در توجیه کارشان گفت: به خاطر اینکه دست شما خون آلوده و پاک نیست، خواستیم جلدش کنیم، بعد بیاریم. گفتیم: ما که همیشه برا قرآن خوندن وضو می گیریم! او که جواب قانع کننده ای نداشت گفت: قول می دم نیم ساعته بیارم! گفتیم: قرآن رو بیار،بعد! وقتی دید قبول نمی کنیم، گفت: شما صبحونه و داروهاتونو بخورید، به شرف و جانم قسم که نیم ساعته میارم! من برای این که او بیشتر از این پیش بچه ها خرد نشود، از آن ها خواهش کردم و گفتم: به خاطر من کوتاه بیایید، تضمین می کنم تا شب بیاره. در غیر این صورت دوباره اعتصاب می کنیم! چون من کمک حال بچه ها در بیمارستان بودم،آن ها از من حرف شنوی داشتند. گفتند: مرتضی به خاطر تو قبول می کنیم. بنابراین دست از اعتصاب کشیدند و داروهایشان را هم مصرف کردند. نیم ساعتی نگذشته بود که قرآن را آوردند. با خوشحالی گفتم: بچه ها دیدید میارند! ما یک قدم به جلو پیشروی کرده بودیم و علاوه بر خواندن قرآن، شب ها بعد از نماز مغرب و عشاء، دعای توسل و پنجشنبه ها دعای کمیل برگزار می کردیم. عوامل بیمارستان وقتی این ها را مشاهده کردند، گفتند: چه خبره؟! چرا دارید سر و صدا می کنید؟ این جا بیمارستانه. بیمارستان یعنی استراحتگاه! جای دعا خوندن که نیست! گفتیم: ما این طوری راحتیم. رئیس بیمارستان هم که دوست نداشت ماجرای قبلی تکرار بشه، بهشان گفت: کاری نداشته باشید، بذارید دعاشونو بخونند.

به دنبال اعتراضی که به بردن قرآن داشتیم، قضیه ی تزریقات چی را هم مطرح کردیم و گفتیم: تا وقتی یک تزریقات چی مخصوص نیارید ما آمپول نمی زنیم! مدتی بعد، اعتراضمان نتیجه داد و فردی را آوردند که در آمپول زدن ماهر بود ولی به طرز خیلی خشن و خطرناکی آمپول را فرو می برد! سرنگ را که آماده می کرد، به فاصله ی یک متری از فرد بیمار می ایستاد. چند دور سرنگ را در دستش می چرخاند و پرتابش می کرد. بعد سرنگ را فشار می داد. و ممکن بود مریض را دچار آسیب جدی کند. در مقابل آن دو آمپول زن، آشپزی داشتیم که شیعه بود. هر موقع غذایمان را می آورد، هنگام داخل شدن به اتاق، برای این که ما را خوشحال کند به عکس منحوس صدام که به دو طرف دیوار نصب شده بود نگاه می کرد و با لهجه ی عربی می گفت: سگ سگ سگ، گربه گربه گربه. یعنی او انسان نیست، سگ و گربه است! 

بیمارستان الرشید از بیمارستان العماره کمی بزرگتر و از لحاظ امکانات نیز وضعیت بهتری نسبت به آن داشت. قسمتی که ما بستری بودیم، یک حیاط و سه اتاق بود که در یک اتاق مجروحان جنگی ایرانی قرار داشتند، در اتاق کناری مان مجروحان عراقی و در سومی افرادی که دچار موج گرفتگی شده و یا احتمالا خود را به دیوانگی زده بودند بستری می شدند. یک مجروح عراقی که معلوم نبود دچار موج گرفتگی شده یا این که خودش را به دیوانگی زده است، کنار ما همیشه ساکت و آرام بود. سیگار می کشید و به ما هم تعارف می کرد. ولی وقتی به عراقی ها می رسید، دیوانه وار، داد و فریاد و پرخاشگری می کرد. حتی لخت می شد و شروع به دویدن می کرد. یک بار هم رادیو منافقین را گرفته بود و یک خواننده ی مبتذل زمان شاه در حال خوانندگی بود. برای دلداری و آرامش دادن به ما رادیو را پیشمان می آورد و می گفت: ایران، ایران! ما هم در جواب می گفتیم: ایران نیست. تو ایران از این آهنگ ها پخش نمی شه. یک دکتر شیعه ی عراقی در بیمارستان داشتیم که فرد خیلی مومن و پاکی بود وبه مجروحان ایرانی خیلی می رسید. همه به او احترام خاصی قائل بودیم. یک روز علی بلوکات که دستش تقریبا بهبود یافته بود و دیگر مشکلی نداشت ازاو پرسید: آقای دکتر من اگه بخوام فرار کنم از کجا باید برم؟ - دکتر انگشتش را روی بینی اش گذاشت و هیس کرد و گفت: ساکت باش! - علی گفت: چرا؟! - دکتر اطراف را پایید. وقتی مطمئن شد کسی نیست با فارسی دست و پا شکسته به آهستگی گفت: دیوار موش، موش، گوش! پیش اینا صحبت نکن! این جا هم که کنار کلید پنکه وایستادی ممکنه توش میکروفن جاگذاری کرده باشند! حرف نزن و بیا وسط سالن. - وقتی رفتند، دکتر گفت: حالا آروم بگو ببینم چی می گی؟ - گفت: از کجا می تونم فرار کنم؟ دکتر با خونسردی جواب داد: اولا بهت می گم، سعی نکن فرار کنی چون خدایی ناکرده ممکنه بگیرن و بکشنت. ثانیا اگه دوست داری فرارکنی از فلان جاها باید بری. اما تو باید پول و لباس و توان جسمی هم داشته باشی تا بتونی فرارکنی همین طوری که نمی شه دررفت! در ضمن خورد و خوراکتو از کجا می خوای تأمین کنی؟ علی وقتی حرف های معقول و ناصحانه ی دکتر را شنید از تصمیمی که گرفته بود منصرف شد. پانزده، بیست روزی از آمدنمان به بیمارستان الرشید می گذشت. به جز ما دو، سه نفر دیگر از مجروحان ایرانی هم بودند. دستان سیدجواد مستوری همچنان بی حس و بدون حرکت بود. ساعت دوازده ونیم ظهر درحال خوردن نهار بودیم که چند پزشک درجه دار ارتش عراق، داخل بخش که یک اتاق پنج نفره بود، شدند. یکی از آن ها وقتی سیدجواد را دید، پرسید: تو چرا غذا نمی خوری؟ جواب داد: دستهام حرکت نمی کنند! اینا بعد این که غذاشونو تموم کردند، بهم غذا می دن! دکتر سری تکان داد و گفت: آهان! پس این طور. بعد دست های او را گرفت و چند بار بالا، پایین کرد تا از بی حس بودن آن مطمئن شود. وضعیت جسمانی سید طوری بود که موهای صورتش را هم دیگران اصلاح می کردند و توان انجام هیچ کاری را نداشت. او را چند جا برای عکس و آزمایش بردند. چهار، پنج بار هم پزشکان مورد معالجه اش قرار دادند. همه به اتفاق می گفتند: چیزیش نیست دست ها سالمند، ولی چون دچار موج گرفتگی شده، دستانش قادر به حرکت نخواهد بود. به همین علت اسمش را در لیست تعویض اسرا نوشتند. به او گفتند: نهایتا تا بیست روز دیگر به ایران برخواهی گشت. اما رفتن سیدجواد یک ونیم سال طول کشید. زمانی که دستانش تقریبا بهبود یافته بود و می توانست کارهای شخصی اش را به تنهایی انجام دهد. ولی چون اسمش از طرف صلیب سرخ در لیست تعویض اسرا ثبت شده بود، به ایران رفت.

خاطرات جنگ، میراث گران‌بهای هشت سال حضور رزمندگان دلیر ما در صحنه‌های جنگ تحمیلی است، روایت ایثار و حماسه، حکایت دیرینی است که تکرار آن در تاریخ پر بار ایران،  آمیخته با خون است.

وظیفه حفظ و حراست از حماسه ها و ایثارگری های سنگرسازان بی سنگر در جنگ هشت ساله تحمیلی عراق علیه ایران بر عهده ی همگان است که میسر نمی شود مگر با روایت از آن ها.

گردان های پشتیبانی- مهندسی جنگ جهاد سازندگی در جنگ حماسه ها آفریدند، طوری که رهبر کبیر انقلاب حضرت امام خمینی (ره)  فرمود : «نقش جهاد سازندگی در جنگ کمتر از نیروهای نظامی نبوده و نیست و این اقراریست مکرر از سوی فرماندهان ارتشی و سپاهی ما که اگر جهاد نبود پیروزی با این سرعت به دست نمی آمد. » امروز پاسداشت این حماسه آفرینی ها و نقل آن به آیندگان امری ضروریست ،زیرا ما به عدد رزمندگانی که در گردان مهندسی 22 ذوالفقار جنگ جهاد سازندگی استان زنجان حضور داشتند، می توانیم دریچه ای به جان فشانی ها، از خود گذشتگی ها ،ارزش ها و افتخارات ستاد پشتیبانی و مهندسی جنگ باز کنیم.

راضی شدن هر یک از رزمندگان  به بیان خاطرات حضورشان در صحنه‌های نبرد، در وهله‌ی اول به تصمیم خود فرد بستگی دارد. این‌که آیا او به این مرحله از یقین رسیده است که انتشار خاطرات وی می‌تواند گامی در جهت زنده نگه‌داشتن یاد و خاطرات دوران هشت سال دفاع مظلومانه‌ی ملت ایران باشد؟

ما زمان محدودی برای ثبت خاطرات دفاع مقدس داریم، تا چند سال دیگر رزمنده ای که مردان جنگ را دیده و  سختی های آن را چشیده باشد وجود نخواهد داشت، بنابراین خاطرات دسته اول امروز ، آن زمان خاطرات دسته دوم، سوم و چندم خواهند بود، خاطراتی که با واسطه از راویان یا شاهدان جنگ روایت می شود و کسی نیست تا صحت آن ها را اثبات کند.

آن زمان ما باید به کسانی مراجعه کنیم که جنگ را درک نکرده اند و صرفاً خاطرات شنیده یا خوانده از دیگران را نقل می کنند. و همین است که مقام معظم رهبری درباره آن تاکید می فرمایند : «خاطرات جنگ گنجی است که باید استخراج شود . اگر امروز این گنج استخراج نشود دیگر کسی غیر از ما نمی تواند آن را استخراج کند ، هر کسی که توان دارد باید گامی در این زمینه بردارد.»

ثبت و حفظ تاریخ مهندسی جنگ و انتقال آن به شکل درست و حقیقی به نسل های آینده وظیفه ای است که بر دوش هر یک از ایثارگران جهاد سنگینی می کند، زیرا علاوه بر جلوگیری از نابودی اسناد و آمار و مدارک پشتیبانی جنگ جهاد، نیاز است فرهنگ و ارزش های سنگرسازان بی سنگر معرفی و برجسته شود.

بیمارستان العماره

چند روز به دلیل خالی نبودن تخت، در یک گوشه ی بیمارستان العماره در روی زمین، بدون هیچ درمانی رها شده بودم. در تمام این مدت حالتی بین هوشیاری و بیهوشی داشتم و خواب های پریشانی می دیدم. گاهی خواب می دیدم راننده ی تریلی هستم یا بلدوزر می رانم و از حال و روزم و این که در کجا هستم خبر نداشتم! شانزدهم فروردین تخت خالی شد و من از کف اتاق بیمارستان به روی تخت منتقل شدم. تازه بعد آن بود که آمدند زخم هایم را بدون معالجه، فقط پانسمان و باندپیچی کردند ! در آن موقع بود که به خود آمدم و فهمیدم اسیر شده ام. روی تخت، قادر به حرکت دادن سر و گردن نبودم و فقط به سقف بیمارستان زل می زدم! چهار، پنج روز که به این حالت افتاده بودم، یکی از اسرای مجروح آمد و کمی سر تخت را بالا کشید. از این که اطرافم را می دیدم خیلی خوشحال بودم و در پوست خود نمی گنجیدم و بارها خدا را به این لطف و عنایتی که در حق من کرده بود شکر می کردم. چیزی که در بیمارستان به آن توجه نمی شد، رسیدگی به وضعیت بهداشتی بیمارستان و مجروحین بود. به خاطر شرایط جسمانی ام نیاز به نظافت بسترم بود. پرسنل بیمارستان هم توجهی نداشتند و هیچ اقدامی در این خصوص نمی کردند. تشکم پلاستیکی و غیرقابل نفوذ بود. وقتی ادرار می کردم، روی تشک جمع می شد. من که اراده و حرکتی از خود نداشتم، با دست چپم که سالم بود ادرار را از روی تخت پایین می ریختم.اول اردیبهشت بود و من همچنان روی تخت بیمارستان، از شدت درد حتی به اندازه ی ده درجه هم قادر به بلند شدن نبودم. سرم را که به دور و بر انداختم، دیدم بچه ها درحال خواندن نماز هستند. تازه یادم افتاده بود که باید نماز هم خواند. با خود گفتم: پس من چرا نماز نمی خونم. فراموش کرده بودم که بایستی وضو گرفت و یا تیمم کرد. در حالت درازکش نیت کردم و تکبیر گفتم و شروع به خواندن کردم. اشهد أن لا اله الا الله وحده لا شریک له و ... کمی مکث کردم و با تعجب گفتم: اِ، نماز که از این جا شروع نمی شه! با کمی فکر کردن که ازکجا باید بخوانم، دوباره شروع کردم. الله اکبر، السلام علیک ایهاالنبی و رحمة الله برکاته و... اِ، این هم که نیست! نماز را کلا فراموش کرده بودم و هر چه فکر کردم به ذهنم نیامد که نیامد. یک ماهی که در بیمارستان العماره بودم فقط دوبار پانسمان مرا عوض کردند، حال وخیمی داشتم و هیچ کاری بابت درمانم  انجام نمی دادند. بنابراین تصمیم گرفتند من و دو نفر دیگر از زخمی ها را برای درمان به بیمارستان بغداد انتقال دهند. به همین خاطر یکی از عواملین بیمارستان برای نوشتن مشخصاتم، پیشم آمد. اسمم را که پرسید، مات و مبهوت ماندم. فراموش کرده بودم. با خودم گفتم: اِ! راست می گه اسمم چیه؟! وقتی چیزی نگفتم، پرسید: اسمت حسنه؟ - گفتم: نه! - ناصره؟ - نه! - محمده؟ - نه! هر اسمی را که برد، گفتم: نه! بعد راهش را گرفت و رفت.دو روز از آن ماجرا می گذشت که چند اسیر مجروح آوردند. یکی از آن ها عباس عسگربندلو، دوست صمیمی و همکلاسی ناصر بود که به منزل ما رفت و آمد داشت و تو یادگیری بهتر برخی دروس فنی کمکشان می کردم. او را به اتاقمان که ده، دوازده تخت داشت، آوردند. تا چشمش به من افتاد، با تعجب صدا زد: مرتضی، این جا چیکار می کنی؟! - بدون معطلی گفتم: آره، آره، مرتضی، مرتضی! - با تعجب پرسید: چرا اسمتودوبار گفتی؟! اسممو فراموش کرده بودم،همین که تو صدام کردی یهو به ذهنم اومد. از شدت خوشحالی و از ترس این که دوباره فراموشش کنم تکرارش کردم! مرتضی من خانوادتو می شناسم و اسماشونم می دونم! اسم همه شون تو ذهنمه، فقط اسم خودمو فراموش کرده بودم. به همین خاطر ما رو انتقال ندادند و این جا نگه مون داشتند. یکی، دو روز از آمدن عباس می گذشت که سر و کله ی نماینده ی صلیب سرخ پیدا شد. وقتی اسم و مشخصات همه را نوشت، در برگه های جداگانه ی سبزرنگ از ما فقط یک امضا گرفت و کارتی به هریک از ما داد که شماره های اسارتمان در آن نوشته شده بود. شماره ی من 3137 بود. من و عباس، یک هفته، ده روزی، در یک اتاق، روبروی هم خوابیده بودیم و در مورد مسائل مختلف صحبت می کردیم. بر اثر اصابت گلوله، روده اش قطع شده بود وآن را درست بخیه نزده بودند.در آن روزها، شخصی گاهی اوقات به بیمارستان سرک می کشید تا از زخمی ها اطلاعات جمع آوری کند. همین که احساس می کردم به طرف اتاقمان می آید و یا از صحبت هایش متوجه می شدم که قصد گرفتن اطلاعات و سین جیم را دارد، سریع خودم را به خواب می زدم. وقتی می دید خوابم دیگر کاری به من نداشت و برمی گشت. چهار، پنج بار به این شکل قصر دررفتم، تا این که یک سری خودم را به خواب زده بودم، پس از لحظاتی، احساس کردم رفته است. همین که چشمانم را باز کردم، دیدم بالای سرم ایستاده. دستم رو شده بود و دیگر نمی توانستم فریبش بدهم. به فارسی که لهجه اش هم به نظر کردی می رسید، پرسید: آقا پسر؟! - گفتم: بله! - اسمت چیه؟ - من که به لطف وجود عباس توانسته بودم اسمم را به یاد بیاورم، گفتم: مرتضی حالت خوبه؟ - می بینی که وضعم چطوریه! بگو ببینم هواپیماهای ایران از کجا بلند می شن و عراق رو می زنند؟! من که اطلاعات زیادی راجع به منطقه داشتم، از خدا خواستم طوری پاسخش را بدهم که سئوال دیگری از من نپرسد. چون اگر خدای ناکرده کمی اطلاعات می دادم امکان داشت با آن همه زخم و ترکشی که در بدنم بود، زیر شکنجه تاب نیاورم و مجبور شوم همه چیز را لو بدهم و آن ها هم تا وقتی که مطمئن نمی شدند همه ی اطلاعات را لو داده ام، ول کن نبودند. خودم را به بی حالی زدم و گفتم: والا دقیقا نمی دونم ولی یه بار که به مشهد رفته بودم دیدم هواپیما بلند شد، شاید از اون جا می زنند!  به گمان این که هذیان می گویم، با دستش اشاره کرد و گفت: بخواب پسرم، تو حالت خیلی خرابه! لطف و عنایت خداوند متعال بود که مرا با این جواب رها کرد و دیگر با من کاری نداشت و  از این که به خیر گذشته بود خدا را شکر می کردم. وقتی اسمم را به کارکنان بیمارستان گفتم، بعد از چند روز آماده ام کردند برای انتقال به بغداد. زمان رفتن فرارسید. اما نتوانستم برای آخرین بار چهره ی معصوم عباس را ببینم و بدون خداحافظی آن جا را ترک کردم. به جز من دو مجروح دیگر هم بودند. علی بلوکات که ارتشی بود و گلوله ای به کتفش اصابت کرده و انگشتانش حرکتی نداشتند و سیدجواد مستوری که خمپاره افتاده بود جلوی پایش و موج انفجار دستانش را بی حس کرده بود و پاهایش هم تقریبا بی حرکت بودند. هر سه  نفرمان را داخل آمبولانسی که توسط پنج سرباز عراقی محافظت می شد کردند و راهی بغداد شدیم . عباس هم چند روز پس از ما مظلومانه و در غربت به شهادت رسیده بود.

حاج کمال گفت: ان شاءالله کارها جور شده و امشب عملیاته! دو، سه روز قبل هم احمد پیری و محمد حسین رحیمی به خاطر عملیات، در سرنی به ما ملحق شده بودند. قبل ازعملیات با همدیگر روبوسی کردیم و حلالیت طلبیدیم.حاج احمد ساعت مچی اش را درآورد و به عنوان یادگاری به من داد. من هم در عوض، ساعت جیبی ام را که ماشین حساب و آهنگ داشت به او دادم. عملیات فتح المبین ساعت 30 دقیقه ی بامداد 1/1/1361 با رمز یا زهرا(س) آغاز شد. اما به دلیل لو رفتن عملیات در آن خط، نیروها عقب  نشینی کردند و مجددا فردای آن عملیات به اجرا در آمد. دشمن به شدت با گلوله و خمپاره مواضع ما را می کوبید ولی بچه های ما بدون توجه پیشروی می کردند. ما در اکیپ مهندسی رزمی بودیم ولی لودر نداشتیم! اما به امید یافتن لودر با دیگر رزمنده ها به جلو می رفتیم و هرکاری از دستمان می آمد انجام می دادیم. من، حاج کمال جان نثار و اکبر اکبری هر سه باهم خیلی پیاده رفتیم و گشتیم تا لودری پیدا کنیم. در این حین ناگهان لودری که پشت به دشمن در حرکت بود، نظرمان را به خود جلب کرد! متوقفش کردیم و از راننده علت برگشتش را پرسیدم. گفت: شمع روغنش شکسته و روغن می ده بیرون. گفتم: هیچ اشکالی نداره، شمع روغن فقط درجه شو نشون می ده. اونو دربیار، یه پیچ ببند، تموم بشه بره! کلی با او بحث کردیم ولی گوشش به این چیزها بدهکار نبود. بالاخره با کمی تأمل، گفت: لودر رو به شما تحویل می دم. گفتم: اشکال نداره تو تحویل بده، ما می بریمش. کی تحویل می گیره؟ - حاج کمال جواب داد: ستاد پشتیبانی جنگ جهاد زنجان قبول کرد و تحویل داد به ما و رفت. وقتی پیچی به جای شمع روغن بستم و لودر روبه راه شد، حاجی گفت: شما با لودر برید کمک رزمنده ها. چون اکبری باتجربه تر از من بود، گفتم تو بشین پشت فرمون لودر، من هم کمک دستت می شم. اگه اتفاقی به هرکی افتاد اون یکی مسیر رو ادامه بده! همزمان با پیشروی رزمنده ها، خاکریز می زدیم. گاهی اوقات هم رزمنده ها را سوار بر پاکت لودر کرده و کمی جلوتر پیاده شان می کردیم. در حین  کار، روی یکی از نفربرهای متوقف شده، برای این که از دید دشمن مخفی بماند، خاک دپو کردیم و در کنار آن مشغول زدن خاکریز شدیم. من در رکاب لودر ایستاده بودم. یک سرباز ارتشی، فریاد می زد، آقا برید جلو. نفربری هم داشت دنده عقب می آمد و متوجه حضور آن سرباز در پشتش نبود! من با دیدن این صحنه، در حالی که با دست چپم از نرده ی لودر گرفته بودم، با دست راستم، با داد و بیداد به سرباز اشاره می کردم، برو کنار و به راننده نفربر می گفتم مواظب  باش یه نفر اون پشته! در این حین که تقلا می کردم، لودر که درحال خاکریززنی جلو و عقب حرکت می کرد، ناگهان تقه ای زد و با این تقه، قدرت دستم کم شد و همین امر موجب پرت شدنم به پایین شد و پای راستم زیر چرخ لودر قرار گرفت. خواستم پایم را بکشم کنار، از آن طرف سرم زیر چرخ شنی نفربر می رفت. سرم را سریع بلند کردم ولی پایم را نتوانستم بردارم و زیر چرخ لودر رفت و کمی له شد. درد شدیدی از ناحیه ی زانو و مچ داشتم. دادم رفت به هوا. با فریاد اکبر را صدا زدم. بیچاره که هول شده بود، به جای این که به عقب حرکت کند، با عجله رفت جلو و دوباره از روی پایم رد شد! ولی خوشبختانه به دلیل رملی بودن خاک آسیب جدی ندید. لودر را که متوقف کرد، به سرعت از آن پایین آمد و سراسیمه و نگران پرسید: مرتضی چی شده؟ - گفتم : هیچ چی اکبر جون! - بیا بالا بریم. نه، قرارمون این بود، اگه به یکی از ما اتفاقی افتاد، اون یکی ادامه بده دیگه. من برمی گردم عقب تو برو کارکن. الان رزمنده ها به تو و لودر احتیاج دارند. تازه آفتاب درآمده بود. اکبر اکبری با نیروها که درحال پیشروی بودند، رفت جلو و من ماندم، دقایقی به همان حالت بودم که ناگهان پاتک عراقی ها شروع شد. چنان حجم آتش بالا گرفت که جای توقف نبود. با جاده صد، صدوپنجاه متری فاصله داشتم.گنبد امام زاده عباس از دور نمایان بود. با این که دچار ضعف شده بودم و درد شدیدی در پایم احساس می کردم، کشان کشان و بعد به صورت چهار دست و پا به طرف امام زاده حرکت کردم. پاتک دشمن لحظه به لحظه شدیدتر می شد. با خود گفتم: هرطوری هست باید بلند شوم و راه بروم و برای خود جان پناهی پیدا کنم.

به سختی و به هر زحمتی بلند شدم و ایستادم. چند قدمی راه رفتم ولی جای راه رفتن هم نبود. تانک ها و نیروهای عراقی داشتند نزدیک تر می شدند و بایستی به سرعت محل را ترک می کردم. از ترس رسیدن دشمن درد پا دیگر فراموشم شده بود. شروع به دویدن کردم. لنگ لنگان تا نزدیکی های امام زاده پیش رفتم. یک تانک چیفتن که در آن حوالی روشن رها شده بود، نظرم را به خود جلب کرد. به نظر سالم می آمد. به احتمال زیاد از ترس رهایش کرده بودند. خیلی ناراحت شدم. پیش خود گفتم: چرا یک تانک سالم این جا رها شده در صورتی که به شدت به آن نیاز داریم! از این که نمی توانستم برانم و ببرم جلو افسوس می خوردم. در این هنگام یک اسلحه ی کلاشینکف را دیدم که به زمین افتاده بود. با خود گفتم: آن را بردارم تا لااقل با عراقی ها که مواجه شدم، اسلحه و گلوله ای برای مقابله با آن ها داشته باشم! اسلحه را برداشتم. برای این که از سالم بودن آن اطمینان حاصل کنم، گلنگدن را کشیدم و دو گلوله شلیک کردم. سالم بود. بعد رفتم کنار چیفتن پناه بگیرم که با موشک تاو مورد هدف قرار گرفت. من که در کنارش بودم به شدت زخمی شدم. ماهیچه ی پای راستم از ته کنده شده و ترکش هایی به تمام تن وگردن و استخوان پشتی گوش چپم اصابت کرده بود. سوختگی هایی هم در دستم داشتم. زخم هایم با خاک و خون قاطی شده بود. بیهوش به زمین افتادم و دیگر چیزی متوجه نشدم. مدتی در این حالت بودم تا این که حرارت و گرمای شدیدی مرا به هوش آورد. چشمم را که باز کردم، نگاهم به تانکر سوختی افتاد که دشمن آن را منهدم کرده بود و می سوخت. احساس سوختگی می کردم. گفتم: خدایا! چکار کنم؟ وضعیتم به گونه ای نبود که بتوانم از معرکه فرار کنم. لباس هایم خشک و سیاه شده بود و تمام تنم جراحت داشت. تنها دست چپم سالم بود و حرکت می کرد. ترکش ساعت اهدایی حاج احمد پیری را متلاشی کرده بود! و مطمئنا اگر به مچم نمی بستم، آن دست هم دچار آسیب می شد. بی حال و بی رمق نقش زمین بودم. خواستم تکان بخورم، اما حرارت ناشی از سوختن تانکر، گرمای آفتاب، خستگی، گرسنگی و تشنگی، امانم را بریده بود و با یک دست سالم قادر به هیچ حرکتی نبودم. کم کم تانکر سوخت و از حرارتش کم شد. لحظاتی بعد صدایی شنیدم که می گفت: برادر ببرمت عقب؟ به سختی سرم را کمی بلند کردم. یک رزمنده ی مجروح بود که به سختی حرکت می کرد. یک نگاه به او و یک نگاهی هم به تن مجروحم انداختم. مثل جنازه، نقش زمین بودم و او می بایست مرا با آن تن زخمی روی کولش می گرفت و می برد! خواست که کمکم کند، مانعش شدم و به خیال این که شهید خواهم شد، گفتم: برادر، شما برو من رفتنی ام!....

لحظات مغرب بود و چند ساعتی می شد که بی حرکت روی خاک های رملی دشت عباس افتاده بودم. کم کم هوا داشت تاریک می شد. کمی هم خنک شده بود. به سختی می توانستم سرم را تکان بدهم و اطرافم را نگاه کنم. دقایقی بعد، اکبر را دیدم که با لودر به عقب برمی گشت. با صدای نحیف و خسته صدایش کردم. متوجه نشد و حرکت کرد و من دوباره بیهوش شدم. لحظاتی بعد چشمم را که باز کردم، به فاصله ی حدود صدوپنجاه متری من، لودر را از پشت زده بودند اما از اکبر خبری نبود. پس از لحظاتی مجددا بیهوش شدم بعثی ها زخمی ها را تیر خلاص می زدند. بیهوش که بودم یک تیر خلاص به کنار ستون فقراتم شلیک کرده بودند. هنوز هوشیاری ام را به طور کامل بدست نیاورده بودم ولی وضعیت جسمانی ام با گذشت چند ساعت نسبتا بهتر شده بود. در این لحظه با صدای فردی که می گفت: قم ، قم، به آهستگی چشمانم را باز کردم. گفتم: چرا قم، مشهد نه؟! وقتی کامل به هوش آمدم متوجه بعثی های  بالای سرم شدم. چهار نفر بودند. از دست و پاهایم گرفتند و توی آیفا انداختند و دوباره بیهوش شدم و با آن همه زخم و جراحتی که در بدنم بود، زنده ماندم و به اسارت دشمن در آمدم.

?حاج احمد پیری در کتاب جاده های بهشتی چنین می گوید: از حاج مرتضی تحسینی و کمک راننده ی لودر خبر نداشتیم. کمک راننده ی ایشان، آقای اکبر اکبری 24 ساعت بعد پیدا شد. چندین کیلومتر پیاده آمده بود. چون شب رفته بودند، راه را هم گم کرده بود. پاهایش 24 ساعت در چکمه مانده بود و نمی توانستیم در بیاوریم. از تشنگی له له می زد. نمی توانست حرف بزند. به زور آب خوراندیم، نوازشش کردیم تا روحیه اش را به دست آورد. بعد پرسیدیم که چه بلایی به سرتون آمده؟ ... امیدوار شدیم که شاید آقای تحسینی را پیدا کنیم؛ چون عراق عقب نشینی کرده بود، دشت در اختیار ما بود و منطقه هم مین گذاری نشده بود. اما کل منطقه را پوشش گیاهی به ارتفاع 20 تا 25سانتی متر پوشانده بود. پیدا کردن آقای تحسینی در میان آن بوته ها مثل پیدا کردن یک سوزن در انبار کاه بود. با آقای نورالدین تاران، حاج کمال جان نثار و دو، سه نفر دیگر از بچه ها تصمیم گرفتیم که به صورت رفت و برگشتی، کل منطقه ی دشت عباس را دنبال ایشان بگردیم. در هنگام جستجو، با کلی جنازه مواجه شدیم؛ چون عراقی ها، فرصت 72 ساعته داشتند. برای اینکه با مشکل مواجه نشوند، هم جنازه های خودشان را دفن کرده بودند و هم جنازه ی بچه های ما را. سی چهل تا از قبرها را نبش کردیم تا بلکه جنازه ی احتمالی آقای تحسینی را درآوریم. عراقی ها برای جنازه های خودشان یک علامت گذاشته بودند و برای جنازه ی بچه های ما علامتی دیگر. آن ها را داخل نایلون و گونی گذاشتیم و به معراج شهدا تحویل دادیم. حداقل چهار، پنج سرویس پر از جنازه ی شهدا  را تخلیه کردیم. بچه ها تقریبا تعداد 30 تا از آن ها را در داخل نایلون ها گذاشتند. آن ها که خسته شدند، رفتند و من تنها ماندم. چون به آقای تحسینی علاقه ی مضاعفی داشتم و هم در دوران کودکی و هم قبل از انقلاب در هنرستان با هم بودیم، تا نزدیک ساعت 6 عصر به تنهایی دنبال آقای تحسینی گشتم. نزدیک به 20 تن دیگر از جنازه های شهدا را درآوردم و در تویوتا گذاشتم. آخرین سرویس را بعد از غروب خورشید و تاریک شدن هوا خودم به معراج بردم. دیگر از پیدا کردن آقای تحسینی ناامید شدیم. نتوانستیم کاری بکنیم. نه جنازه اش را پیدا کردیم و نه خبری یا اثری.

آقای قاسمی مسئول تبلیغات می گفت: به بنه آمدم. حاج کمال مرا دید و پرسید: آقای قاسمی شما اینجا چه می کنید؟ شما باید در محور به کارهای تبلیغاتی بپردازید.

گفتم کارم تمام شده بود، به بنه برگشتم.

حاج کمال گفت: مگر کار تمامی دارد؟ اگه کارهای معمولی شما تمام شده، برو دنبال لاک پشت بگرد. این رودخانه پر از لاک پشت است. آن ها را پیدا کن، لاکشان را رنگ بزن و رویش بنویس مرگ بر صدام ... کار ما شاید تمام شود، کار فرهنگی تمام شدنی نیست.

با هر که می نشست، طوری با او رفتار می کرد که فکر می کردی کارش همان است. اگر با گروه راننده ها می نشست، همه فکر می کردند او هم یک راننده است. در کار هم اینطور بود پشت دستگاه های سبک و سنگین هم مینشست.

 

راوی: حاج رسول بهرامزاده

 

هفتم مهر ماه روز بزرگداشت فرماندهان شهید دفاع مقدس گرامی باد.

در سال 63 با اکیپی از زنجان به جزیره مجنون رفتیم. اکیپی هم از بچه های زنجان در کردستان به آنجا آمدند و در کنار دژی در جزیره مستقر شدیم.

راننده های ماشین های سنگین، لودر، بولدوزر، گریدر و کمپرسی آمدند و گفتند: اگر فرمانده ما حاج کمال نباشد ما کاری نمی کنیم. گفتیم برای شما چه فرقی داره، هر کسی باشد شما کارتان را انجام خواهید داد. اما گوش ندادند.

بالاخره از طریق ستاد کربلا حکمی به نام حاج کمال گرفتیم. بعد از آن بود که دستگاهها را روشن و شروع به کار کردند. برایم سوال شد که چرا اینها اصرار به فرمانده حاج کمال دارند؟

مدتی بعد برادرم به جبهه آمد و چند روزی در آنجا ماند.

من به سر کار می رفتم و می آمدم یک روز که برگشتم، حاج کمال را نشانم داد و پرسید: این آقا کیه؟ گفتم: فرمانده ما ایشونه دیگه. گفت: من تا غذایم را تمام می کنم، ظرفم را می گیرد و آن را می شوید.

آنجا بود که فهمیدم دلیل اصرار راننده ها چه بود که می خواستند زیر پرچم فرماندهی ایشان خدمت کنند.

 

راوی: حاج جلال حسینی

خودش یک لشکر بود؟؟؟
چه نام با مسمایی دارد، جهادگر شهید حاج کمال الدین جان‌نثار.
هم نامش و هم نام خانوادگی اش برازندۀ اوست، گویا در سرنوشتش بوده که با نثار جانش به کمال برسد.
بی دلیل نبود که هم رزمانش اعتقاد داشتند حاج کمال خودش یک لشکر است. جای پایش در سرتاسر خاک جبهه‌هاست و هنوز هم مناطق عملیاتی بوی حضور ایمانی و عرفانی او را دارند و ذره ذره خاک جاهایی که در آن حضور داشته گواه از جان گذشتگی او می‌دهند.
در عملیات والفجر9 یکی از مهمترین پل‌های فلزی در محور تدارکاتی آسیب دید که توسط گروه اعزامی و همت خودشهید جان‌نثار، تعمیر شد.
دوستانش می‌گویند: در آن روزهای سخت زمستان، نخستین کسی که لباسش را درآورد و به رودخانه زد تا مراحل تعمیر پایه‌های پل را آغاز کند، شهید حاج کمال الدین جان‌نثار بود.
حاج کمال فرمانده بود ولی گاهی حتی یک کمک راننده می‌شد و زمانی که رانندگان برای استراحت هر کدام در گوشه‌ای دراز می‌کشیدند به جای آنان شن و ماسه حمل می‌کرد.

صفحه6 از7

درباره ی کانون

تشکل (سازمان) مردم‌نهاد «کانـون سنگرسازان بی‌سنگر»، در سال 1383 با همت هیأت‌امنای آن که متشکل از «347» نفر از فرماندهان و باسابقه‌ترین نیروهای عملیاتی و ستادی «6» قرارگاه (لشگر)، «14» تیپ و «69» گردان مهندسی رزمی و پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی در دوران دفاع مقدس ـ از سراسر کشور ـ بودند، تأسیس گردید و باعث شد این نیروها مجدداً گرد هم آیند.

 

با این اوصاف، «کانـون سنگرسازان بی‌سنگر» مؤسسه‌ای فرهنگی ـ صنفی در راستای اهداف انقلاب اسلامی است که به منظور حفظ انسجام نیروهای پ.م.ج.ج، تلاش در جهت ادامة راه شهدای جهاد، حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس، گرامیداشت یاد و خاطرة شهدای جهادگر و ایثارگران سازمان پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد (پ.م.ج.ج) در هشت سال دفاع مقدس، حمایت از ایثارگران جهاد و خانواده‌های ایشان و ترویج فعالیت‌های فرهنگی، علمی و تخصصی این عزیزان، تأسیس شده و فعالیت می‌نماید.

آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه

کاربر گرامی؛ لطفا برای اطلاع از فراخوان‏ ها و اطلاعیه های کانون سنگرسازان بی سنگر عضو شوید.