کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان

کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان

تاریخچه ی تشکیل کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان

کانون سنگر سازان بی سنگر استان زنجان در تاریخ 10/9/88 تحت شماره 368

به ثبت رسیده و نهادی است فرهنگی و صنفی و وابسته به کانون سنگرسازان

بی سنگر مرکز می باشد ، که در راستای اهداف انقلاب و گرامیداشت یاد و

خاطره ی شهدای جهادگر و ایثارگران هشت سال دفاع مقدس پشتیبانی و

مهندسی جنگ جهاد سازندگی ( پ . م . ج .ج ) به عنوان ضلع سوم جنگ در

هشت سال دفاع مقدس که امام راحل (ره) آنان را به لقب سنگرسازان بی

سنگر مفتخر فرمودند، و حمایت از ایثارگران جهاد و خانواده های ایشان در

استانزنجان فعالیتمی نماید . کلیه ی  فعالیت های کانون استان زنجان غیر

سیاسی ، غیر انتفاعیو غیر دولتی بوده و با رعایت کامل قوانین و مقررات

جمهوری اسلامیایران و آیین نامه ی اجرایی تأسیس و فعالیت سازمان های

مردم نهاد ، موضوع تصویب نامه ی شماره 27862/ ت 31281 / هـ  مورخ

8/5/1384 هیأت وزیران و اساسنامه ی کانون خواهد بود.

مرکز کانون استان زنجان ، در شهر زنجان واقع در زنجان- زیباشهر فاز 2 –بالاتر

از خیابان امید  می باشد و ارکان کانون استان زنجان با تابعیت جمهوری

اسلامی ایران و مفاد اساسنامه و مقررات اعلام می دارند که به نام کانون

استان زنجان،حق فعالیت سیاسی له یا علیه احزاب و گروه های سیاسی را

نخواهندداشت،ضمناً مدت فعالیت کانون استان زنجان از تاریخ تأسیس نامحدود

خواهد بود .

متن پشت جلد 

… سر سفره که می نشستیم، پس از اتمام غذا به ترتیب از اول سفره هر کدام یک دعا می کردیم و بعد بلند می شدیم.

بعضی از این دعاها جدید و خنده دار بودند. مثلا یکی می گفت: برای رفع سلامتی صدام صلوات! اولش متوجه نمی شدیم. عده ای هم اخم کرده و می گفتند: این چه دعاییه! ولی بعد که متوجه می شدیم، صلوات می فرستادیم و شروع می کردیم به خندیدن.

مقدمه

سال 88 بود که آقای سید یعقوب شبیری، تهیه کننده و نویسنده ی دفاع مقدس، چند حلقه لوح فشرده، حاوی مصاحبه با خانواده های شهدا که خود تهیه کرده بود، به من داد و خواست آنها را پیاده کنم تا همین امر برای من آغازی برای ورود به عرصه ی نوشتن و ثبت کردن خاطرات و وقایع بی نظیر و بی پایان دفاع مقدس باشد. تعدادی از خاطرات را پیاده کردم و چند خاطره هم خود به آن افزودم. اما در اول راه، مشغله ی زیاد و کارهای جنبی از یک طرف، و تولد فرزندانم از طرف دیگر، موجب کندی کار شد. گرچه آن دوقلوها، موهبت خدا به من و همسرم بودند و با حضورشان، لطف خدا را بیشتر حس میکردم، اما نگران بودم کار نیمه تمام رها شود. هرچند در ادامه به علت کار ساختمانی و آماده کردن سرپناه، این کار فراموش شد. تنها چیزی که دلم را روشن ساخت، این بود که شنیدم سید خاطره ها را در قالب مجموعه ای با عنوان راز شقایق به چاپ رسانده است.

مهرماه 92 و همزمان با هفته ی دفاع مقدس، در دو، سه جلسه از دیدارهای اداره ی ایثارگران جهاد کشاورزی با خانواده ی شهدای جهادی، من نیز توفیق حضور یافتم. در این دیدارها با حاج مرتضی تحسینی آشنا شدم. او پای ثابت این دیدارها بود و با وضعیت جسمانی نامناسبی که داشت، با شور و حرارت خاصی حضور می یافت. او روحیه ی جهادی خود را از همان دوران دفاع مقدس و اسارت حفظ کرده و بی ریا بود. صحبت ها و شوخی هایش رنگ و بوی خدایی داشت و معیارهای اخلاقی اش مرا مجذوب ساخته بود.

در مسیر شهرستان خدابنده که بودیم دوست دوران اسارتش، با وی تماس گرفته بود و ظاهرا از مشکلات روحی که از دوران اسارت به یادگار داشت، رنج می برد. به همین علت با حاج مرتضی درد دل میکرد. دقایقی طولانی حاجی با او صحبت کرد و به او روحیه داد و از زمان اسارت و مقاومتشان در برابر رنج و عذاب دوران اسارت گفت. حاج مرتضی، صفا و صمیمیت خاصی داشت و من رفته رفته بیشتر مجذوب او می شدم. همچنان که وقتی در کنارش بودم، معنویت خاصی به من دست می داد.

این جرقه ای شد در ذهنم، تا خاطرات حاج مرتضی تحسینی را بنویسم. پس از این دیدارها با ایشان صحبت کردم که اجازه دهد تا برای مصاحبه خدمت برسم. اولش مخالفت میکرد و نظرش این بود که بروم سراغ دیگر آزاده ها. اما با اصرار من بالاخره قبول کرد. وقتی موضوع را با آقای سید یعقوب شبیری درمیان گذاشتم مانند معلمی دلسوز و فداکار مرا به انجام این کار تشویق نمود

. برای پیش مصاحبه خواستم دیداری به همراه تعدادی از بچه های هیئت فاطمیون با وی داشته باشیم. جهت هماهنگی که تماس گرفتم، به گرمی پذیرفت. 29 آبان 92 به منزل ایشان رفتیم. او برای ما با همان روحیه و شوخ طبعی که داشت صحبت کرد و از خاطرات اسارت گفت.

ساعت 4 بعدازظهر روز چهارشنبه مورخ 11 دی ماه 92 اولین مصاحبه در منزل ایشان انجام گرفت و تقریبا هر روز هم ادامه داشت. در جلسات اول، زمان مصاحبه حدود یک ونیم ساعت بود. اما جراحات باقیمانده از جنگ و وجود پنج ترکش ریز در سر و همچنین یادآوری خاطرات، باعث رنجش ایشان می شد. به همین علت، حاجی خواست که بیش از یک ساعت مصاحبه انجام نگیرد. حاج مرتضی خیلی انسان خوش قول، با انضباط و وقت شناسی بود و این رفتار وی در مصاحبه هم مشاهده میشد. سر ساعت باید شروع و سر ساعت هم تمام میکردیم. مصاحبه که چند دقیقه بیشتر طول میکشید سریعا به شوخی و با لحن طنزگونه اش تذکر می داد. مصاحبه در بهمن همان سال به پایان رسید. سه، چهار ماه بعد، با حاجی تماس گرفتم تا شاید خاطره ای یادش آمده باشد، گفت: سید یادآوری خاطرات باعث شد بعد از مصاحبه دوماه مریض شوم. دستهایم گاهی بی حرکت بودند. حتی یک بار خواستم از عرض خیابان عبور کنم، در وسط خیابان خشکم زده بود. نه جلو میتوانستم بروم و نه عقب. از حرفهایش شرمنده شدم و از وی عذرخواهی کرده و سعی کردم موجب زحمت ایشان نشوم. چون مصاحبه با زبان آذری انجام گرفته بود، پیاده سازی آن خیلی مشکل و زمان بر بود. و با وقفه هایی هم که گاهی اوقات انجام میشد، توانستم در مهرماه سال 93 کار پیاده سازی را به پایان برسانم. و پس از آن شروع کردم به نگارش اولیه ی آن. در خانه، همسرم شنونده ی خاطرات بود. در خارج از خانه هم تعدادی از دوستان بودند. مطالب که آماده میشد، برایشان می خواندم و از نظرشان بهره می بردم. یکی از این دوستان شنونده که بیشتر با او در این باره صحبت می کردم، جهادگر خستگی ناپذیر و سنگرسازبی سنگر، مرحوم حاج منصور حسنلو بود. او فردی مومن و پاکدامن بود و هر وقت مرا می دید، سراغ کتاب را می گرفت. اثر این کتاب را می فهمید و اعتقاد داشت، تنها معلمی که ساده و بی تکلف و بی ادعا، همیشه در دسترس است، کتاب است و من وقتی خاطره ای برایش می خواندم، به شوخی می گفتم: اگه خاطره ها رو براتون بخونم شما دیگه نمی خرید! در جواب می گفت: مگه پول هم باید بدم! آماده که شد باید یکی بیاری بدی به من. صبح روز بیست ودوم فروردین سال جاری بود که برای تبریک سال نو به اتاقم آمد. خیلی باهم صحبت کردیم. از کتاب هم پرسید. یک روز بعد، در کمال ناباوری شنیدیم که به رحمت خدا رفته است.

اواخر پاییز 94 نگارش به پایان رسید. برای رفع ابهامات و تکمیل نواقصات برخی خاطرات، چند مصاحبه کوتاه نیز با حاج مرتضی انجام دادم. گاهی هم به صورت تلفنی انجام می شد. دو، سه بار هم نوشته هایم را به صورت مکتوب و برای تأیید خدمت ایشان ارائه کردم که خوشبختانه موردی نداشتند. بعد از این کار نوشته ها را برای انجام ویرایش نهایی به صورت پرینت شده به سید دادم. اما او تمایل داشت ویرایش آن را خودم انجام دهم و کتاب هایی همچون: «دا»، «پایی که جا ماند«، »نورالدین پسر ایران»،« من زنده ام»،«خاکهای نرم کوشک» و … را معرفی کرد که قبل از ویرایش مطالعه کنم. بعضی از آنها را داشتم و خوانده بودم و تعدادی را هم خریداری و مطالعه کردم. اینکار باعث شد تأثیراتش را در نوشته هایم مشاهده کنم. درنتیجه توانستم از اواخر خرداد سال 95 شروع به ویرایش نهایی کرده و در اواخر مرداد به پایان برسانم و این خاطرات را با نام کمپ هشت در اختیار خوانندگان محترم قرار دهم که حاصل ساعت ها گفتگو با حاج مرتضی تحسینی می باشد. مرتضی تحسینی آزاده ای است که بار عظیم رنج ها و سختی های اسارت را به دوش تعهد و مسئولیت خویش گرفته و گوهر ایمان و عزت خویش را از دستبرد دشمنان محفوظ داشته و قطعا حرفهایش ذخیره ی الهی برای امروز و فردای جامعه ی ماست.

کتاب حاضر، حکایت دوران جنگ و اسارت و زندگی در اردوگاه عنبر عراق است. حکایتی که یک اسیر در آغاز عملیات فتح المبین در دشت عباس به اسارت دشمن درمی آید و به مدت 101 ماه از بهترین دوران عمر جوانی اش را در شرایط سخت اسارت به سر می برد.

در پایان از خانواده ی محترم تحسینی، برادر بزرگوارم سید یعقوب شبیری که مشوق و راهنمایم بودند، دوستان خوبم، حجت السلام مهدی باقری، حسن زارعی، رهبر حیدری و ناصر طاهری، مراتب تقدیر و تشکر را دارم و برخود وظیفه می دانم، از همسر مهربانم که صبورانه درطول این مدت کم و کاستی ها را تحمل نمود و بچه های نازنینم که از بازی های کودکانه ی پدر و فرزندی کمتر بهره بردند، سپاسگزاری نمایم.

سیدمهدی موسوی بابائی مرداد 95

فهرست مطالب

مقدمه /ورود به جهاد سازندگی/شروع جنگ/ستاد پشتیبانی جنگ جهاد/عملیات فتح المبین/بیمارستان العماره/حکایتی عجیب از مجروحی در بیمارستان العماره/بیمارستان الرشید بغداد/بیمارستان تموز/شیر به جای دوغ/ورود به اردوگاه عنبر/مختصری در مورد اردوگاه عنبر (کمپ8)/برخی مکان های اردوگاه/راننده شفل/اسارت را باور نداشتم/یک روز از اسارت/سرویس بهداشتی/نظافت آسایشگاه/غذای اسارت/آب اردوگاه/صوت والفجر/توپ جنگی طحانیان/اثر نام امام زمان(عج)/رحمت خدا بر خمینی/جاسوسان خود فروخته/سی هزار تقسیم بر چهار/رهایی از شکنجه/یک گونی پر از دعا/ناتر و پنیر/اسرای موذی/اذان بخشی زاده/مرهمی به نام شکنجه/گوشت یخ زده ی فاسد/پیشنماز یک پا/نفوذی/پتو و نماز جماعت/موجودات موذی/گمراهی به شیوه ی ابتذال/آماده کردن زمین ورزش/خواب دندان/ترک نماز/گلوله ای که از گوش یکی از اسرا خارج شد/رویای صادقانه /سرودهای ضد انقلابی/تاثیر تئاتر در روحیه ی بچه ها/برگزاری جشن در سالروز فرار شاه/تمرین کاراته در آسایشگاهخواب احمد پاکدامن/خاطره ی احمد پاکدامن/پالتوی دکتر مجید/نسخه ی شعری/دکتر بیگدلی/بهمن و درگیری در اردوگاه/اسرای بی سواد/پای مصنوعی/جابه جایی نامه ها/هلی کوپترهای سقفی/شوخی های اسارت/خدایا این توفیق را از ما بگیر!/روزنامه و قناری/شمارش اسرا/دو کلاس سواد دارم/آمپول ضد شورش/تو بشر نیستی!/یادگاری روی گوش/خودت می دونی که من تشنجی ام/آن سه نفر/ریش گذاشتن ممنوعه/انفجار قوطی شیر خشک/یک دانه یاقوت بر روی صدام/ممنوعیت استفاده از خودکار و کاغذ/حاج صدام آل کثیرفرار از اردوگاه/نهج البلاغه و شاکر/نیمرو و خرما/صلوات بر نام امام/شهید یوسف سلیمی/روابط گرم اتفاقات را تحت الشعاع قرار می داد/احترام نظامی/اعتراض/ماه رمضان در اسارت/الله اکبر با طعم شکنجه/تمام اعیاد را جشن می گرفتیم/وعده ی آزادی/یک سال و نیم آرایشگری/عکس یادگاری/روز وصال/پل های طنز بر سر زبان ها/اسرای یتیم/گستاخی با پوشش فوتبال در زمان رحلت امام(ره/من از آن روز که در بند توام آزادم/ساخت صنایع دستی در اسارت/ساعت دیواری/پر کردن و تعمیر دندان مصنوعی/تاسیس ساعت سازی/چشم شیشه ای/خطاطی در اسارت/خیاطی در اسارت/خبر آزادی و تبادل اسرا/حرکت به سمت ایران/ورود به خاک ایران/استعلام نوع غذای امام/حرکت به سمت زنجان/ورود به زنجان/روز دیدارضمائم

 

سرشناسه: تحسینی، مرتضی، 1337

عنوان و نام پدید آور: کمپ هشت / مولف: سید مهدی موسوی بابائی

مشخصات نشر: زنجان: نگارخانه کتاب، 1359.

مشخصات ظاهری: 280 ص .؛ 5/14* 5/21 س م .

شابک: 1-0-95610-600-978

وضعیت فهرست نویسی: فیپا

موضوع: تحسینی، مرتضی، 1337 – خاطرات

موضوع: جنگ ایران و عراق ، 1359-1367– آزادگان – خاطرات

رده بندی کنگره: 1395 3 آ 33 ت / 1629 DSR

رده بندی دیویی: 0843092/955

شماره کتابشناسی ملی: 4445990

طراحی جلد و صفحه آرایی: علیرضا رحمانی

تایپ: لیلا کریمی

چاپ: زیتون

شمارگان: 1500 جلد

نوبت چاپ: اول – 1395

پتو و نماز جماعت
در زمستان بعضی از بچه ها موقع عبادت پتو را به صورت عبا روی خود می انداختند. یک روز قبل از بیدارباش نماز صبح یک نفر پتویی روی خود کشیده بود و در حالتی شبیه به رکوع مشغول عوض کردن لباس بود! یکی از بچه ها بلند شده و به گمان این که او مشغول نماز است، بلافاصله یا الله گویان می رود، به او اقتدا می کند و به رکوع می رود! در این هنگام آن شخص بعد از عوض کردن لباسش، شروع به حرکت می کند که ناگهان فرد اقتدا کننده متوجه موضوع شده و می خندد و با خنده ی او همه برای نماز صبح بیدار می شوند.

موجودات موذی
هر آسایشگاه ده پنجره داشت که به صورت مساوی در دو طرف طولی آن قرار گرفته بود و در وسط هریک از پنجره ها دری وجود داشت که باز و بسته می شد. برای جلوگیری از مزاحمت حشرات موذی جلوی آن ها تور گرفته بودند ولی هربار بچه ها برای این که دیدشان به نگهبانی راحت تر شود تور را پاره می کردند. نگهبانان عراقی از این کار عصبانی می شدند! ولی ما همه گی راضی به آمدن حشرات موذی بودیم تا این که با موجودات موذی مثل بعثی ها مواجه نشویم!

گمراهی به شیوه ابتذال
سال های اول اسارت بود، عراقی ها برای گمراه کردن بچه ها و نشان دادن فیلم های مبتذل و ضد انقلابی برای اولین بار آپارات به اردوگاه آوردند و به زور و اجبار اسرای چهار آسایشگاه را در یک آسایشگاه جمع کرده و برای این که آن ها را مجبور به نگاه کردن فیلم کنند در آسایشگاه را هم می بستند. ولی بچه ها هیچ توجهی به آن نمی کردند. پس از پایان فیلم، نوبت به چهار آسایشگاه دیگر می رسید. دفعه ی بعد که آپارات را آوردند برای این که با آن ها مقابله به مثل کنیم همه گی شروع کردیم به خواندن دعا. وقتی به قسمت های خنده دار فیلم می رسید صدای هق هق گریه ی بچه ها بلند می شد. نگهبان ها، هاج و واج، با تعجب می گفتند: این ها آدم نیستند، ما می خندیم ولی این ها گریه می کنند! بار سوم، فرمانده اردوگاه هم آمده بود و با تعجب می دید که موقع پخش فیلم هر یک از اسرا در قسمتی از آسایشگاه درحال گریه و زاری هستند. آن ها با این که از نقشه ی ما با خبر شده بودند کاری نتوانستند پیش ببرند. چندین بار انواع و اقسام فیلم های بی هدف و خنده دار آوردند و با بی اعتنایی بچه ها نسبت به آن مواجه شدند. در نهایت دیدند که تیرشان به سنگ خورده و تلاششان بی فایده است، بساط آپارات را برای همیشه جمع کردند و تلویزیون را جایگزین آن نمودند. تعداد چهار دستگاه تلویزیون که یک هفته در آسایشگاه های بالایی و یک هفته نیز در آسایشگاه های پایینی قرار داشت. با آن که همیشه تلویزیون باید روشن می ماند ولی تقریبا بدون استفاده بود و مورد توجه اسرا قرار نمی گرفت! گاهی برنامه های مستند و علمی هم نشان می داد که هر از گاهی می نشستم پای تماشای آن. یک روز به فاصله ی ده متری از تلویزیون نشسته بودم . هلی کوپتری را در حال اجرای حرکات نمایشی نشان داد. من که علاقه ی شدیدی به هلی کوپتر داشتم و قبلا نیز به همراه برادرانم مطالعاتی در این مورد انجام داده بودیم، محو تماشای آن شدم. یکی از بچه ها با لحنی که انگار کار خلافی مرتکب شده باشم گفت: تحسینی برو جلوتر نگاه کن! در جواب گفتم: چیزی که نگاه می کنم گناه نیست، تو هم بیا نگاه کن! لحن کنایه آمیز او حاکی از این بود که بچه ها حساسیت زیادی به تماشای تلویزیون عراق داشتند.

آماده کردن زمین ورزش
سال اول اسارت کف محوطه ی اردوگاه سنگلاخی بود و پستی و بلندی داشت، به همین خاطر انجام ورزش هایی نظیر فوتبال در آن مشکل بود و از آن جایی که انتظار نداشتیم اسارت طولانی شود توجهی به وضعیت زمین نمی کردیم ولی آن قدر ماندیم و ماندیم، تا این که دیدیم نه این طور نمی شود و باید کاری کرد. رفتیم پیش ناجی، فرمانده اردوگاه و برای صاف کردن زمین مقداری ماسه بادی درخواست کردیم. او هم قبول کرد و دستور آوردنش را داد. اول با تعدای از بچه ها، سنگ های بزرگ را برداشتیم و پس از کندن پستی و بلندی های آن بچه هایی که بنایی بلد بودند بوسیله ی ریسمان و تخته، ماسه را روی زمین پخش کرده و صاف و هموار نمودند. از آن روز به بعد بازی فوتبال و ورزش کردن روی آن خیلی مفرح و دلچسب بود و اگر می دانستیم اسارت از آن هم طولانی تر خواهد شد، سعی می کردیم بهتر از آن درستش کنیم.

خواب دندان 
روزی در خواب دیدم یکی از دندان هایم ترک برداشت. از این خواب حدس زدم که یکی از افراد خانواده یا آشنایان به رحمت خدا رفته است. پس از مدت ها دوباره همان خواب تکرار شد ولی این بار دندانی که کنار دندان قبلی بود ترک برداشت و ریخت. فهمیدم که یکی دیگر از اعضای خانواده و آشنایان از دنیا رفته است. نگران و مضطرب بودم تا این که پس از ماه ها نامه ای از طرف همسر برادرم به دستم رسید که شهادت برادرم غلامرضا ( شهید غلامرضا تحسینی در پنجمین روز فروردین ماه 1343 در زنجان دیده به جهان گشود. او در سن هفت سالگی پا به مکتب علم گذاشته و وارد مدرسه شد و مقاطع ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت به اتمام رساند و برای ادامه تحصیل به دبیرستان شهید منتظری رفت. غلامرضا در کنار تحصیل در مسجد جامع فعالیت های فرهنگی نیز داشت و عضو بسیج بود. او سال اول دبیرستان بود که جنگ تحمیلی آغاز شد. درس را رها کرد و به صف پاسداران دین و وطن پیوست و از طریق یگان اعزامی بسیج در سال 1359 راهی جبهه های جنگ علیه باطل شد و پس از سه سال حضور پر ثمر و رشادت های فراوان در صحنه های نبرد، سرانجام در ششمین روز از خرداد ماه 1362 در پاسگاه زید عراق به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش در کنار دیگر دوستان شهیدش در مزار شهدای زنجان به خاک سپرده شد.) و فوت مادربزرگم را نوشته بود.

✅تفنگ های ۸۴ را از کجا تحویل گرفته بودید؟

تفنگ‌هاي معروف به ۸۴، جديدترين سلاحي بود که توانسته بودند از کره شمالي بگيرند. در مقطعي به سازمان جنگي ما وارد شد. يک روز به من، آقاي همداني و حسن باقري مأموریت دادند که به اهواز برویم و تفنگ‌ها را تحویل بگيريم. هم آموزش اولیه را ببینیم و هم مسئول بكارگيري‌اش در منطقه باشيم. بايد چهار کيلومتر از خط عقب تر مي‌رفتيم. حسن باقري لاغر بود و کمر باريکی داشت. گِتر کرده و چفيه هم بسته بود. طوری راه مي‌رفت که ما با ‌دويدن هم به او نمی‌رسیدیم. هر چند دقیقه به او می گفتیم که حسن‌آقا، آهسته برو که ما هم برسیم. سه چهار کيلومتري پیاده رفتیم. بعد سوار ماشين شديم و به اهواز رفتيم.
قبضه‌ها آکبند، در جعبه‌هاي مخصوص و داخل گريس بودند. آموزش کوتاهي ديديم. تفنگ ها را تحويل گرفتيم و آمديم. نزديک ۴۵ روز کار ما تيراندازي با آنها بود. اين سلاح، نه خمپاره بود که زاويه داشته باشد و نه آرپي‌جي. سنگين‌تر از خمپاره بود. از قسمت عقب مسلح می شد و مثل توپ ۱۰۶ افقي شلیک می کرد، اما کمی پيچيده‌تر از آن بود. صدايش هم از آرپي‌جي بيش‌تر بود.
يک روز صبح که دشمن سنگين‌ترين پاتک را زده بود و بچه‌ها بغل دستمان شهيد مي‌شدند، برای حفظ خط، نماز صبح را دَم‌دَم‌هاي طلوع آفتاب، با همان لباس‌ها، چکمه‌ها و بدون وضو در پشت خاکريز خوانديم.
در کنارۀ ساحل شرقی کارون چاله‌اي کنده بوديم. هر شب قبضه های آرپي‌جي ۷ را به آنجا مي‌برديم و با دوربين ديد در شب، کنارۀ غربي کارون را که دشمن در آنجا مستقر بود نشانه می‌گرفتیم و مي‌زديم. چون گوشي نمي‌گذاشتيم و با دهان باز شلیک مي‌کرديم، آثارش هنوز مثل صدای وز وز زنبور در گوشمان هست. بالاخره این مأموریت به خير و خوشي تمام شد و ما برگشتيم. اما در اين مقطع از جنگ جايگاه و نقش مهندسي، در مناطق عملياتي احساس می شد.

✅ چطور گردان پشتیبانی – مهندسی جهاد زنجان راه اندازی شد؟

به جهت ساختار نيروي انساني و امکانات مهندسي که در اختيار جهاد بود، کار اصلي پشتيباني مهندسي جنگ در دفاع مقدس به صورت رسمي به جهاد ابلاغ شد. متعاقب اين امر، جهاد مجبور شد ساختار متناسب با اين مأموريت را سازمان دهی نمايد. به همین دلیل جهاد، حداقل سي تا چهل درصد از ظرفيت مهندسي خودش را آزاد و سامان‌دهي کرد و در اختيار نيروهاي نظامي قرار داد.
در مناطق شمال‌ غرب، قرارگاه حمزۀ سيدالشهداء راه‌اندازي شد و گردان مهندسي استان زنجان به همراه ۹ گردان مهندسي از استان‌های دیگر تحت امر آن قرار گرفتند. تشکيلات مرکزي آن در اروميه مستقر بود و برد عملياتي‌اش تا جبهه‌هاي مياني را در بر می‌گرفت.
اسم گردان مهندسي جهاد زنجان، ۲۲ ذوالفقار (وجه تسمیه گردان این گونه بود، آقای سید سجاد سیوانی، عضو محترم شورای مرکزی جهاد سازندگی استان و مسئول امور جنگ، در خواب می بیند که یکی از بچه ها شمشیر ذوالفقار مانندی را به دست گرفته و آن را بر سر صدام می زند. وقتی خواب را تعریف کرد، این اسم برای گردان انتخاب شد) بود و مقرّ اصلي آن، شهر سقز، از شهرهاي استان کردستان تعیین شد. محدودۀ عمل‌کرد گردان در داخل کشور، بخشي از شهرهای بانه، بوکان، بخشي از شهر ديواندره و کليۀ مناطق آلوده به ضد انقلاب سقز بود. چون قرار بود همه روستاها آزاد و پاک سازی شوند، می بایست همه روستاها را از طریق جاده به هم وصل می کردیم . بیش تر از ۵۰ پایگاه با چند صد کیلومتر جاده، با چند صد دهنه پل و ابنیه احداث کردیم. فقط در یکی از محورها، جاده ای به طول ۵۰ کیلومتر با ابنیه های مربوط و با مشخصات فنی اجرا کردیم.
تامین جاده از ساعت ۸ صبح تا ۵ عصر صورت می گرفت و فقط در این ساعات، امکان تردد بود. بعد از این زمان، از ساعت ۵ عصر تا ۸ صبح ضد انقلاب در منطقه حکومت می کرد. هر ماه یک بار می رفتیم و دو روز پیش خانواده هایمان می ماندیم. در این رفت و آمدها باید چندین بار شهادتین را می گفتیم. این مشکل واقعا روحیه بچه ها را تضعیف می کرد. علاوه بر آن، فاصله سقز تا زنجان هم زیاد بود، بنابراین تصمیم گرفتیم چند واحد خانۀ سازماني در سقز بسازيم و خانواده‌هايمان را به آنجا ببریم تا شاید راحت تر به آنها سر بزنيم. من، آقاي حاج حسین رحيمي، آقاي ناصر رستملو، آقاي مسعود خطيبي و بعضي دوستان ديگر هم خانواده‌هايمان را به آنجا برديم.
اما مشکل حل نشد. چون در آنجا، هم مأموريت درون مرزي و برون مرزی داشتيم. نمی توانستیم هر روز به آنها سر بزنیم و فاصله دیدن خانواده هایمان به بیشتر از دو ماه تبدیل شد. انگار که خانواده‌هاي‌مان را داخل يک زندان بزرگ نگه داشته بودیم. خانواده‌ها جرأت نداشتند که راحت بروند و مايحتاج خود را تهيه کنند. بايد با اسکورت مي‌رفتند و با اسکورت مي‌آمدند. چون بیشتر شب ها درگيري وجود داشت، موجب اضطراب خانواده‌هايمان شديم. بعد از هشت ماه گفتند که همان بهتر که ما را به شهر خودمان برگردانید.
ما به اين شکل فعالیتمان را ادامه داديم تا گردان، شکل و ساختار سازماني خودش را پيدا کرد و توانست کارهاي بزرگ مهندسي را متقبل شود. با آن ساختار تشکيلاتي، مي‌توانستيم معادل تيپ‌هاي مهندسي عمل کنيم و همزمان به چند تيپ یک لشکر رزمي، خدمات مهندسي بدهيم. در اوقاتي که فصل کاري بود. حداکثر تا اواخر آبان. در سقز مي‌مانديم. بعد از آن يک تيم زبده براي نگهداري ابنيه‌هايي که ساخته بوديم و براي تأمين دسترسي اوليه به پايگاه‌ها و پشتيباني نيروهاي عمل کننده مأمور می‌کرديم و بقیه استعداد گردان مهندسی را (حدود هشتاد درصد) که بالغ بر ده‌ها دستگاه سبک، سنگين، نيمه سنگين و ادوات پشتيباني بود، به مناطق عملیاتی جنوب انتقال می‌دادیم.
بعضی از مواقع، حرکت از سقز تقریبا يک هفته طول مي‌کشيد و طول کاروان به يک کيلومتر هم مي‌رسید. استعداد گردان ما، غير از کمپرسي‌ها، بيش‌تر از ۵۰ دستگاه ادوات مهندسی با ۳۰۰ نفر پرسنل مجرب آزموده و خبره در همۀ بخش‌هاي تخصصي بود. ظاهراً يک گردان بود، ولي استعداد فراواني داشت.

 
 
نصرت الله محمود زاده از نویسندگان بنام دفاع مقدس است که به «حماسه نگار جبهه ها» شهرت یافته است. وی در یادداشتی به بهانه انتشار کتاب «جاده های بهشتی» که خاطرات دوران دفاع مقدس حاج احمد پیری از فرماندهان پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد، از چاپ و انتشار این کتاب استقبال کرده است. 

✅ورودتان به جنگ از چه طریقی بود؟

در جهاد زنجان به اين جمع‌بندي رسيديم که بهترين کار اين است که با ستادهاي مرکزي در تهران هماهنگی کرده و نیازهای منطقه را شناسايي کنيم. از آنجا که مردم روستاها، به دليل خدمات بي‌منت و صادقانه‌ي جهاد، اعتماد غير قابل تصوري به آن داشتند، يک فراخوان زديم و اقلام مورد نياز اوليۀ مناطق را جمع‌آوري کرديم. بعد گفتند که آبادان مرکز پشتيباني خرمشهر شده و نیروهای بومی خرمشهر هم به شدت مقاومت مي‌کنند. زماني که هفت روز بيش‌تر از جنگ نگذشته بود (۶ مهر ماه ۱۳۵۹) توانستيم مقدار ۴۰ تن بار شامل اقلام اولیه مورد نیاز رزمندگان را آماده ارسال کنیم.
بارها در قالب دو تريلي کانکس دار آماده حرکت شدند. مرا هم مسئول کاروان کردند تا بارها را به خرمشهر ببریم. راننده‌ها آقاي شعبان اسماعيلي و آقاي مختار (که فامیلی‌ا‌ش یادم نیست) بودند. خوشبختانه چون راننده‌ها قبل از انقلاب به بندر خرمشهر رفته بودند، تا حدودي با جاده آشنایی داشتند. ما ۷ مهر به راه افتاديم و حدود بيست ساعتي طول کشيد تا به نزديکي‌هاي اهواز رسيديم. وقتي از دزفول رد مي‌شديم از دور صدای انفجارها را مي‌شنيديم. در دو سه کيلومتري خروجی اهواز به سمت خرمشهر ديديم که يک نفر دو دستي بر سرش مي‌زند و داد و فرياد مي‌کند. علت را از او پرسیدیم،گفت: دشمن جلو آمده و به پانزده کيلومتری اهواز رسیده. از او آدرس مسیر را پرسیدیم. گفت که کجا می روید؟ گفتیم به خرمشهر. گفت که آنجا چه کار دارید؟ گفتیم که بار می بریم. گفت که جاده در دست دشمن است. شما هم اگر ده کیلومتر جلوتر بروید، فکر کنم اولین اسیرهای جنگی باشید. پرسیدم که راه دیگری نیست؟ گفت که راه دیگر، جاده اهواز-آبادان از سمت شرق کارون است.
وقتی راننده ها حرف های این مرد را شنیدند، دست و پايشان را گم کردند. گفتم که دور بزنيد تا برگردیم. اما راننده‌ها دست و پايشان مي‌لرزيد و با آن تريلي ۱۲ متري و جادۀ کم عرض، نمي‌توانستد دور بزنند. بالاخره با سلام و صلوات و به هر جان کندني بود، تريلي‌ها را سر و ته کردند. بعد هم با خواهش و تمنا راننده ها را راضی کردم که از آن مسیر بارها را به مقصد برسانند.
راه که افتاديم، توپخانه دشمن کارش را شروع کرد. گلوله‌های توپ در ۵۰۰ متري يا يک کيلومتري‌ ما به زمین مي‌خوردند. راننده ها ویراژ می دادند و مارپیچ می رفتند. دست هایشان می لرزید و دنده را هم به راحتی نمی توانستند عوض کنند. بالاخره به آبادان رسيديم. ما را به مدرسه ای که نیروها در آنجا مستقر بودند و خرمشهر را پشتيباني مي‌کردند هدایت کردند و گفتند که در آن مدرسه بار را تخليه کنيد. بارها را تخليه کرديم و بعد از ۲۴ ساعت برگشتيم، چون در آنجا کار خاصي نداشتيم. آموزش براي جنگ نديده بوديم و کاري هم بلد نبوديم. اين اولين جرقۀ حضور #جهاد استان زنجان در دفاع مقدس بود.

✅ دومین بار کی به جبهه اعزام شدید؟

– وقتي از سفر جنوب برگشتم، سر کار خودم رفتم. قبل از اینکه واحد پشتیبانی جنگ در جهاد تشکیل شود، آقای جان‌نثار(كمال‌الدين جان‌نثار، اول اسفند ۱۳۳۰ در زنجان متولد شد. پس از صدور فرمان امام مبني بر تشكيل جهاد سازندگي به تاسيس و سازمان‌دهي آن در زنجان همت گمارد. پس از شروع جنگ تحمیلی، مسئوليت گردان مهندسي جهاد سازندگي زنجان را بر عهده گرفت و در عمليات خيبر، در ساخت جادۀ سيدالشهدا كه به طول ۱۴ كيلومتر ـ در ميان هورالعظيم ـ كشيده شد نقش مهمی ایفاء کرد. در عمليات ميمك، بدر و والفجر ۹ به عنوان فرمانده گردان پشتیبانی- مهندسی حاضر بود. ایشان در ۶ مهر ۱۳۶۵ در ارتفاعات لاری بانه بر اثر اصابت گلولۀ توپ به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. ) با تعدادی از برادران به عنوان اولین تیم رزمنده تحت پوشش بسیج به سومار رفته بودند. در همان جا هم دو نفر از بهترین نیروهای جهاد، مصطفی و مجتبی مشتاقیان به شهادت رسیدند. چون هنوز واحد پشتیبانی- مهندسی جنگ در جهاد تشکیل نشده بود، برگۀ مأموریت گرفتم و در اوایل سال ۱۳۶۰، در دومين دورۀ اعزام بسيجیان سپاه استان شرکت کرده و برای آموزش به پادگان امام حسين تهران رفتم. فرمانده گردان ما آقاي محرمعلي رموک و فرمانده گروهان ما آقای حسن باقري بود. آموزش‌هاي اوليه که نياز یک رزمنده بود، مثل رزم‌هاي شبانه را در آنجا ديديم. آموزش مفيدمان بيش‌تر از يک ماه طول نکشيد. آموزش که تمام شد، به جنوب اعزام و در يکي از مدارس اهواز مستقر شديم. آن موقع آقای صياد شيرازي مورد غضب بني‌صدر قرار گرفته بود. ایشان را با لباس پلنگي و بدون درجه در دارخوين ديدم‌ که احتمالاً زخمي هم شده بود و می‌لنگید. درجه نداشت و به عنوان بسیجی، برای کمک کار فکری آمده بود.

✅ آقای صیاد شیرازی را می شناختید؟

نه، نمی‌شناختم. از دیگران پرسیدم. گفتند که ارتشی اند. لباس پلنگی در آن زمان مشهور بود. من گفتم که باید درجه‌ای داشته باشند. گفتند که خلع درجه شده، الآن استوار ۲ است. سلام و علیک کردند. آدم خوش مشرب و مؤمنی بودند. آن موقع، نیروهای سپاه درجه نداشتند و ایشان هم که درجه داشتند، درجه‌ را کنده و بسیجی شده بود. استقرار ما دقيقاً زماني بود که بني‌صدر از فرماندهي کل قوا عزل شده و امام، خودشان فرماندهی را بر عهده گرفته بودند. عملياتی هم در منطقۀ دارخوئين و برای آزادسازي محور شمال آبادان انجام گرفته و اسم عملیات را هم فرمانده کل قوا خمینی روح خدا گذاشته بودند. گردان‌هاي دیگر قبل از ما عمليات را شروع کرده بودند و ما بعد از گذشت يک مرحله از عمليات به آنجا رسيديم و نقش پدافندي داشتيم. در مقطعي رسيديم که پاتک‌هاي سنگين دشمن شروع شده بود. نمی توانستیم سرمان را بلند کنیم.
در طول محور ما، دو دستگاه لودر وجود داشت که جهاد به منطقه آورده بود. کسي خاکريز زدن بلد نبود، ولي برای اولین بار خاکريز زده شد و نیروها برای پدافند در پشت آن مستقر شده بودند. زمانی که به آنجا رسيديم، کشته‌هاي عراقي با خاک‌ها قاطي شده بودند. بچه‌ها فرصت نكرده بودند تا جنازۀ عراقي‌ها را دفن كنند. خدا رحم کرد که مريض نشديم. سر و بدن تعدادی از آنها از خاک بیرون بود. همه را از خاک بيرون کشيديم و دفن کرديم. تابستان بود و شب‌ها از دست پشه ها آسایش نداشتیم. در هواي ۵۰ درجه، دستکش‌هاي پشمي دستمان مي‌کرديم که مردم هديه داده بودند. ولي روزهاي آخر، کرم‌هاي زرد رنگ آلماني آوردند که هنگام استفاده از آنها از دست پشه‌ها راحت مي‌شديم. بچه‌ها تونلی زده بودند که از آن براي تعقيب و ضربه زدن به دشمن استفاده مي‌کرديم. اما هوا خيلي گرم بود و روزها نمي‌توانستيم با سلاح‌های سبک از جمله آرپی‌جی و تفنگ‌هاي ۸۴ شليک کنيم.

گوشت یخ زده ی فاسد


هر چندروز یک بار جیره ی خشک به اردوگاه می آوردند و برای مصرف اسرا و پخت و پز به آشپزخانه می فرستادند. یکی از آن مواد غذایی گوشت های یخ زده ی 20 -25 ساله بود! خوب یادم هست دکتر مجید می گفت: من رفتم و گوشت ها رو دیدم، سن آن از سن بیشتر شماها بالاتر بود! روزی در آشپزخانه آرم جمهوری اسلامی ایران که روی گوشت ها مهر شده بود، نظر نگهبان عراقی را به خود جلب کرد! به مافوقش گروهبان یاسین اطلاع داد. او هم بلافاصله با تعجب آمد و نگاه کرد و به گوش فرمانده شان رساند. همه گی برای بازدید آمدند. آن ها که توی هول و ولا افتاده بودند، سریع داخل باش زدند و آمار گرفتند. در حالی که به شدت خشمگین و عصبانی بودند، پرسیدند: این آرم اینجا چه می کنه؟! گفتیم: ما از این موضوع بی خبریم! شما گوشت رو آوردید، از ما می پرسید؟! ما نه مهر داریم، نه جوهر و استامپ! وقتی فهمیدند خودشان گاف زده اند دیگر چیزی به ما نگفتند و برگشتند. بعدها متوجه شدیم، زمانی گوشت ها را جمهوری اسلامی ایران از یک کشوری خریداری کرده و پس از این که دیده بودند از کیفیت خوبی برخوردار نبوده و فاسد است، پس داده بودند و آن کشور گوشت را به عراق فرستاده بود و عراقی ها هم با بی رحمی تمام آن را به عنوان غذا به ما می دادند!

 

پیش نماز یک پا


با آن که خواندن نماز جماعت ممنوع بود و جرم محسوب می شد، ولی بدون توجه به آن همواره سعی می کردیم نماز را به جماعت اقامه کنیم و این کار معمولا مخفیانه و با نگهبانی یکی از بچه ها انجام می شد. روزی خواستیم نماز جماعت بخوانیم ولی به هرکس که گفتیم حاضر به پیشنماز شدن نشد. به من هم اصرار کردند اما من هم نپذیرفتم. اما وقتی به رضا محمدی (اهل شهرکرد بود) که جانباز پا قطعی بود و با عصا راه می رفت، گفته شد، بلافاصله قبول کرد و بی درنگ، به نماز ایستاد! بعضی از بچه ها گفتند: تو یه پا نداری چطور می تونی بایستی؟! گفت: می تونم بایستم! آخه اگه تکون بخوری چی؟ شماها بایستید اگه تکون خوردم، خب نخونید! بعد با یک پا شروع به خواندن نماز کرد. ما هم با اقتدا به او نماز را به جماعت خواندیم.

چطور وارد جهاد سازندگی شدید؟
وقتی جهاد سازندگی با فرمان حضرت امام(ره) در ۲۷ خرداد ۱۳۵۸ شکل گرفت، ظرفيت براي محروميت‌زدايي در مناطق روستایی باز شد. روستازاده بودم و طعم محرومیت را هم چشيده بودم. چون تخصص هم داشتيم و ساختار جهاد ظرفیت خوبی برای جذب نیرو داشت آنجا را انتخاب کردیم. در کل استان زنجان، از نهصد و چند روستا، بيش‌تر از سه روستا داراي برق نبود. آب‌رساني هم به تعداد انگشت شمار بود. زيرساخت‌هاي ديگر مثل آسفالت و مراکز بهداشت که اصلاً موضوعيت نداشت. فرمان تشکیل جهاد سازندگی توسط حضرت امام تا اعلام عمومی شود و به زنجان برسد، چند روز طول کشيد. آقای ناطق نوری آن موقع نماینده امام در جهاد شد. با اینکه سه ترم برق خوانده بودم ترک تحصیل کردم. چهارم تیر ۱۳۵۸ به جهاد زنجان رفتم و درگیر کار شدم.


چطور کارتان را شروع کردید؟
بعد از اینکه جهاد مرکز استان شکل گرفت، اولین نماینده ولی فقیه در جهاد، آقای سید علی موسوی، اهل زریک ارمغانخانه معرفی شد. هر گروه با هر تخصصی که داشت ؛ دانشجو، کشاورز و بازاري سر از پا نشناخته پای کار آمدند. آقای اکبر یاسر ( مسئول روابط عمومی جهاد سازندگی زنجان بودند که در تاریخ ۱۳۸۴ به لقاءالله پیوست. روحش شاد) هم با شعارهایش، گروه هایی را برای جمع آوری محصولات کشاورزی راه انداخت. به فاصله ده روز ساختار جهاد شکل گرفت و مدرسه ای را در اختیار جهاد قرار دادند. اولین ساختار جهاد، شورایی بود که در زنجان هم با حضور چهار پنج نفر از معتمدین شکل گرفت؛ آقایان چتری، اکبر نعلچگر و حاج خلیل علی گو. کار را با یک دستگاه ماشین جیپ ۶ سیلندر قهوه ای رنگ مامور شده از اداره کل بهداشت شروع کردیم. اوایل کار، حقوق گرفتن در جهاد قبیح بود. مسئولین اصرار می کردند که باید حقوق بگیرید. ما هم می گفتیم که هر وقت نیاز داشتیم می گیریم.

 

✅در کجا اولین کار عمرانی را انجام دادید؟
به جرات می توانم بگویم که #اولین پروژه عمرانی جهاد در کشور را من با آقای حاج محمد حسین رحیمی، ۱۰ الی ۱۲ روز بعد از شکل گیری جهاد، در روستای زریک ارمغانخانه اجرا کردیم که ۱۰ خانوار بیش تر نبودند و همگی هم از سادات بودند. پروژه آب رسانی بود. سه نفر مهندس ناظر هم داشتیم؛ آقای مهندس ذبیحیان، آقای مهندس رسول آتش فراز و آقای مهندس هادی پور.
اواخر تیرماه با مهندس رحیمی به آن روستا رفتیم. با اینکه فاصله روستا تا زنجان ۴۵ کیلومتر بیش تر نبود، تقریبا چهل روز به شهر نیامدیم. فقط وقتی خبر ارتحال آیت الله طالقانی را از رادیو شنیدیم، برای مراسم بزرگداشت ایشان به زنجان آمدیم. در مدرسه روستا می ماندیم و با غذای ساده مثل سیب زمینی یا املت می ساختیم.
با وجود قرار گرفتن روستا در یک شیب تند، یک منبع آب برایشان ساختیم و شبکه آب رسانی خوبی را برایشان دایر کردیم. این پروژه که تمام شد، آقای مهندس رحیمی به شهر برگشتند، ولی من باز هم ماندم. بعد از آن، به روستای بالا دستی آنجا، ماری رفتیم و پروژه آب رسانی آنجا را هم انجام دادیم.

 

بعد از آن، طرح های آب رسانی را ادامه دادید؟
نه. چون در برق تخصص داشتیم، سراغ طرح های #برق‌رساني رفتیم. با دوستانم، آقای مرتضي تحسيني و آقای رحيمي کار بسيار بزرگي را شروع کردیم. سه نقطه را در استان مشخص کرديم. ۱. روستاي پري که تقريباً آخرين روستاي استان بود، ۲. روستاي ماهنشان که بيش‌تر از ۵۰۰ خانوار در آنجا ساکن بودند و ۳. روستاي کاوند، زادگاه آقاي زيوري. چون شبکه‌هاي ۲۰ کيلوولتي نداشتيم، بايد از موتور ژنراتور استفاده می کردیم.
آقاي زيوري را با يک تيم به مازندران فرستاديم. ایشان ژنراتورهای غول‌پيکر را باز کرده و با تریلی‌های کمرشکن به روستاهای ذکر شده آوردند. و در آنجا دوباره آنها را قطعه قطعه مونتاژ کرديم. آن موقع تير سيماني مرسوم نبود، یا تيرهاي چوبی اشباع شده از قیر از روسيه مي‌آمد، یا از تيرهای جنگلي خودمان استفاده می کردیم. اين سه روستا را با همین تيرهاي جنگلي برق‌دار کرديم. براي اينکه پوسيده نشوند، قسمت انتهای آن را که در زمين قرار می‌گرفت، به ارتفاع ۱۸۰ سانتي‌متر قيرگوني مي‌کرديم. کار خدمت رسانی و محرومیت زدایی ادامه داشت تا اینکه در اواخر سال ۱۳۵۹ و اوایل ۱۳۶۰، جهاد توسط منافقين قبضه شد. براي پاکسازي، مدتی در جهاد را بستند. تنها گروهي که ماندند، گروه برق بود. اما کار برق‌رسانی هم نتوانستیم انجام بدهیم.

 

✅ به دنبال چه کاری رفتید؟
متولي توزيع کوپن روستايي شهرستان زنجان شديم. تيم‌هايي سازماندهي کرديم که مسلح هم بودند. يک بار به جایی رفتیم که جاده اش نرسيده به روستاي خان‌چايي (روستایی در مسیر زنجان به طارم) جدا مي‌شد. سه روستا در آنجا بود که در دو روستا کوپن‌ها را توزيع کرديم و به سومين روستا رفتيم. چون اولين سري کوپن‌ها بود، در زمینۀ برگه‌های دارای آرم شير و خورشيد چاپ شده بود. وقتي جلوي نور چراغ مي‌گرفتيم، آرم شاهنشاهي به خوبی در آن ديده مي‌شد. وقتی کوپن‌ها را توزيع کرديم، آرم شیر و خورشید را دیدند و پچ پچ‌ها شروع شد. گفتند: شما نماینده رژیم سابق هستید.
گفتيم که حکم داريم. گفتند که نه، شما براي تبليغ رژيم شاه آمديد. ما شما را مي‌کشيم و کوپن هم نمي‌خواهيم. گفتيم کسی را بفرستید تا پرس و جو کند. قبول کردند و گفتند ما یکی را با نمونه ای از این برگه ها پیش امام جمعه زنجان می فرستیم. اگر تأييد کردند، آزادتان مي‌کنيم. شبانه يکي را به شهر فرستادند. تأييديه گرفت و برگشت تا ما را آزاد کردند.

✅بعد از پایان توزیع کوپن، به کار سابق یعنی برق رسانی برگشتید؟
بله. آن سال رئیس جمهور وقت، آقای رجايي گفتند که پول يک روز از فروش نفت را براي محروميت‌زدايي به خود استان‌ها مي‌دهیم. سهم استان ما ۱۲۰ ميليون تومان شد. مسئولین استان گفتند که هر قدر مي‌توانيد کار کنيد، پولش را ما تأمين مي‌کنيم. با ادارۀ برق تعامل داشتيم. ما شبکه را احداث مي‌کرديم و آنها برق‌دارش مي‌کردند. گاهی می‌شد که يک روزه، روستایی را برق‌دار می‌کرديم. تا اينکه جنگ توسط عراق به کشور تحمیل شد. طبعاً هنگامی که دشمن آشکارا به مرزهای کشور هجوم آورده و بقای ملت و نظام را با خطر مواجه کرده بود، خدمت رسانی به روستاها در فرع قرار می‌‌گرفت. ديدیم اگر اصل نظام زير سؤال برود، ديگر جهاد سازندگي باقی نخواهد ماند. مسلماً دفع تجاوز، اولین گام اساسی برای رفع محرومیت به شمار می‌رفت. پس اول بايد نظام را تثبيت می‌کرديم و بعد براي مأموريت‌هاي ديگر می‌رفتیم.

مرهمی به نام شکنجه 
کسی که در زمان داخل باش دچار بیماری می شد، اگر می توانست تا فردا و زمان بیرون باش تحمل کند، به ارشد آسایشگاه بیماریش را اطلاع می داد.

او هم به ارشد قاطع می گفت: او نیز اسامی را می نوشت و لیست را به نگهبان می داد که این ها می خواهند به دکتر بروند. دکتر عراقی هم که هفته ای دو روز در اردوگاه بود، از هر آسایشگاه فقط یکی دو نفر می توانستند به او مراجعه کنند. بعضی مواقع هم پیش می آمد که ناگهان فردی نصف شب و یا هر زمان دیگری که در بسته بود به شدت مریض می شد و ضروری بود که همان لحظه به پزشک مراجعه کند، دستمان هم به هیچ جا بند نبود به ناچار از پشت پنجره نگهبان را صدا می زدیم که واحد نفر مریض (یک نفر مریض داریم).

یک وقت هایی می آمدند و فرد بیمار را به درمانگاه می بردند. ولی مواقعی هم توجهی نمی کردند و تا صبح بنده ی خدا از شدت درد به خود می پیچید و ناله می کرد. گاهی هم خودشان دکتر می شدند و با کتک و شکنجه درمانش می کردند. خوب یادم هست در آسایشگاه 16 که بودم، یکی از اسرا به شدت بیمار شد. بچه ها نگهبان را صدا زدند.

وقتی آمد، پرسید: کی مریضه؟ نشانش که دادیم گفت: بیاریدش این جا. وقتی بردیم، گفتم: من ببرمش؟ گفت: لازم نیست، خودم می برم. از آسایشگاه که خارج شدند، پشت در به همراه دیگر نگهبانان از او با ضرب و شتم و کتک کاری پذیرایی گرمی به عمل آوردند، بعد، از او پرسید: حالا خوب شدی؟

اسیر بیچاره جواب داد: آره خوب شدم! بعد، در را باز کردند و کوفته و کبود تحویل آسایشگاه دادند.

اذان بخشی زاده
اذان گفتن با صدای بلند و برای جمع ممنوع بود. وقت نماز صبح، علی بخشی زاده(از بچه های بامرام و با وقار تهران بود) مشغول گفتن اذان بود.

بچه های آسایشگاه در حال آماده شدن برای نماز جماعت بودند. یکی از بچه ها در کنار پنجره اوضاع را زیر نظر داشت تا وقتی نگهبان سر رسید ما را با خبر کند. علی در الله اکبر سوم بود که توسط نگهبان خودی به او خبر داده شد نگهبان عراقی در حال آمدن است. اما علی هیچ توجهی نکرد و همچنان به گفتن اذان ادامه داد.

وقتی نگهبان عراقی رسید و صدای اذان را شنید گفت: علی! شوی ِ شویِ (یواش یواش)، چرا داد می زنی؟! داری به آسایشگاه اذان می گی دیگه! کمی آروم تر بگو. وقتی علی صدایش را کم کرد نگهبان دیگر چیزی نگفت و رفت. بعد از رفتنش علی دوباره با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن! تا این که تمام شد و نماز را به جماعت اقامه کردیم.

علی که از قبل، خودش را آماده ی کتک کاری کرده بود، صبح که در آسایشگاه را باز کردند، فکری به ذهنش آمد و قبل از این که نگهبان ها او را صدا بزنند، خودش پیش نگهبان رفت و به او گفت: آقای نگهبان، تو نگو که من اذان نگم، تو نگو که من نماز نخونم، تو خودت مسلمونی و این جا هم یه کشور اسلامیه. بذار یه اسرائیلی بگه نماز نخون و من بدونم که تو دشمنی یا اون؟!

بیچاره نگهبان که هاج و واج مانده بود، گفت: نمی گم اذان نگو، بگو ولی آهسته تر بگو چون برای ما مشکل ایجاد می شه! حتی یکی از نگهبان ها خواست او را ببرد ولی بخشی زاده با حرف های زیرکانه اش توانست شکنجه ای را که انتظارش را می کشید از خود دور کند.

اسرای موذی
هر از گاهی بعثی ها می آمدند و بعضی از اسرا که به بچه ها خط مشی می دادند را، به اردوگاه های دیگر منتقل می کردند، در نظر بعثی ها، آن ها موذیا، یعنی افراد بدی بودند!

یکی از این افراد سید کمال موسوی بود. که فرد خیلی خوب و مورد احترامی بود و به بچه ها خیلی خدمت می کرد. در آسایشگاه ما، او بود که خط مشی می داد. برای نمونه رساله احکام نداشتیم و بعضی از احکام ضروری از طریق او نوشته می شد و بچه ها آن مقدار که لازم بود و از دستشان بر می آمد می نوشتند و به صورت دفترچه در می آوردند و کسی که احتیاج داشت می برد و پس از مطالعه به مسئول مربوطه تحویل می داد.

منتهی این کار می بایست مخفیانه و دور از چشم عراقی ها انجام می شد! روزی که خواستند سید کمال و چند نفر دیگر را ببرند، سید به خاطر این که بعد از او بین بچه ها تفرقه و اختلاف ایجاد نشود، یکی را بعد از خودش انتخاب کرد و به ما گفت: من می رم ولی اگه فلان شخص پیش شما موند به حرفهاش گوش کنید، اگر چه اشتباه باشه! سیدکمال برای ما ولایت داشت و اکثر افراد قبولش داشتند و به گفته هایش عمل می کردند.

صفحه3 از7

درباره ی کانون

تشکل (سازمان) مردم‌نهاد «کانـون سنگرسازان بی‌سنگر»، در سال 1383 با همت هیأت‌امنای آن که متشکل از «347» نفر از فرماندهان و باسابقه‌ترین نیروهای عملیاتی و ستادی «6» قرارگاه (لشگر)، «14» تیپ و «69» گردان مهندسی رزمی و پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی در دوران دفاع مقدس ـ از سراسر کشور ـ بودند، تأسیس گردید و باعث شد این نیروها مجدداً گرد هم آیند.

 

با این اوصاف، «کانـون سنگرسازان بی‌سنگر» مؤسسه‌ای فرهنگی ـ صنفی در راستای اهداف انقلاب اسلامی است که به منظور حفظ انسجام نیروهای پ.م.ج.ج، تلاش در جهت ادامة راه شهدای جهاد، حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس، گرامیداشت یاد و خاطرة شهدای جهادگر و ایثارگران سازمان پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد (پ.م.ج.ج) در هشت سال دفاع مقدس، حمایت از ایثارگران جهاد و خانواده‌های ایشان و ترویج فعالیت‌های فرهنگی، علمی و تخصصی این عزیزان، تأسیس شده و فعالیت می‌نماید.

آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه

کاربر گرامی؛ لطفا برای اطلاع از فراخوان‏ ها و اطلاعیه های کانون سنگرسازان بی سنگر عضو شوید.