کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان

کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان

تاریخچه ی تشکیل کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان

کانون سنگر سازان بی سنگر استان زنجان در تاریخ 10/9/88 تحت شماره 368

به ثبت رسیده و نهادی است فرهنگی و صنفی و وابسته به کانون سنگرسازان

بی سنگر مرکز می باشد ، که در راستای اهداف انقلاب و گرامیداشت یاد و

خاطره ی شهدای جهادگر و ایثارگران هشت سال دفاع مقدس پشتیبانی و

مهندسی جنگ جهاد سازندگی ( پ . م . ج .ج ) به عنوان ضلع سوم جنگ در

هشت سال دفاع مقدس که امام راحل (ره) آنان را به لقب سنگرسازان بی

سنگر مفتخر فرمودند، و حمایت از ایثارگران جهاد و خانواده های ایشان در

استانزنجان فعالیتمی نماید . کلیه ی  فعالیت های کانون استان زنجان غیر

سیاسی ، غیر انتفاعیو غیر دولتی بوده و با رعایت کامل قوانین و مقررات

جمهوری اسلامیایران و آیین نامه ی اجرایی تأسیس و فعالیت سازمان های

مردم نهاد ، موضوع تصویب نامه ی شماره 27862/ ت 31281 / هـ  مورخ

8/5/1384 هیأت وزیران و اساسنامه ی کانون خواهد بود.

مرکز کانون استان زنجان ، در شهر زنجان واقع در زنجان- زیباشهر فاز 2 –بالاتر

از خیابان امید  می باشد و ارکان کانون استان زنجان با تابعیت جمهوری

اسلامی ایران و مفاد اساسنامه و مقررات اعلام می دارند که به نام کانون

استان زنجان،حق فعالیت سیاسی له یا علیه احزاب و گروه های سیاسی را

نخواهندداشت،ضمناً مدت فعالیت کانون استان زنجان از تاریخ تأسیس نامحدود

خواهد بود .

نظافت آسایشگاه
با آن که با کمبود امکانات اولیه ی بهداشتی مواجه بودیم، به نظافت آسایشگاه اهمیت خاصی قائل بودیم و این از کارهای مرسوم اردوگاه به حساب می آمد. سنت خیلی خوبی بود و باعث می شد از بسیاری آلودگی ها جلوگیری شود. بستگی به شرایط، از هر یکی، دوهفته برای نظافت قاطع، تمام وسایلمان اعم از پتو، کیسه ی انفرادی، کفش، لباس و ... را بیرون آسایشگاه و جلوی آفتاب می ریختیم تا خوب آفتاب بخورد. ، خودمان هم انگار که به پیک نیک رفته باشیم، پس از تکاندن پتو ها ( از هر سه،چهارسال یک پتوسهمیه مان بود و به دلیل کهنه گی و پوسیدگی ،گاهی اوقات پتوها موقع تکاندن از وسط پاره می شد)روی زمین پهن کرده و می نشستیم و از فرصت پیش آمده در هوای آزاد و خارج از آسایشگاه نهایت استفاده را می بردیم. مسئولین نظافت (تا وقتی که سوت داخل باش زده باش زده شود،گروهی 7-8 نفره که نوبت شهرداری شان بود،مسیولیت نظافت آسایشگاه ،شستن ظرف ،آوردن آب و غذا و... درآن روز را به عهده داشتند)آن روزهم،کف سالن آسایشگاه را با تاید و آب خوب می شستند و تی می کشیدند. وقتی نظافت تمام می شد و داخل آسایشگاه می شدیم، با شنیدن بوی تاید که نشانه ی تمیزی بود، طراوت و شادابی خاصی به ما دست می داد و در افزایش روحیه مان تأثیر بسزایی داشت.

یک روز از اسارت

7 صبح همه می بایست برای گرفتن آمار توسط نگهبانان عراقی از خواب بیدارمی شدند، مگر شخصی که خیلی مریض و بدحال بود. ولی اکثر اوقات در زمان آمار برای این که احساس می کردند حیله ای در کار است، فرد  بیمار را مجبور به ایستادن کرده، آمار گرفته و رهایش می کردند تا بخوابد. بعد بچه ها لباس های خود را پوشیده و آماده می شدند تا در باز شده و بیرون بروند. وقتی در باز می شد بعضی افراد به طرف دستشویی رفته و به صف می ایستادند. بعضی ها نرمش و ورزش می کردند و اگر نوبت ظرف شستن شان بود و یا البسه ی کثیفی داشتند آن را می شستند و یا کارهای دیگری انجام می دادند. کسانی که می خواستند استحمام کنند با حوله ای که در دست داشتند به طرف حمام می دویدند و ضمن رعایت صف، همه حوله هایشان را جهت نوبت گیری روی در حمام می انداختند. مثلا اگر حوله ام روی در بود مطمئن بودم که اگر یک ساعت دیگر بیایم نوبتم خواهد شد. عده ای هم که تعدادشان خیلی کم بود یا می خوابیدند و یا اگر خوابشان نمی برد از سر بیکاری به صف سطل یا طشت آب می ایستادند. آب می گرفتند و لباس تمیزشان را آب کشیده و به بند رخت آویزان می کردند و تا زمان خشک شدن آن در محوطه قدم می زدند. بعضی از بچه ها هم آن قدر وقتشان پر بود که حتی سه ساعت هم نمی خوابیدند. مثل: امیرحسین تروند (از بچه های لرستان بود و هم اکنون در حرفه پزشکی مشغول می باشد) که اکثر اوقات می دیدم مشغول انجام کاری هست. توقف برایش معنا نداشت و دائم در حال فعالیت و جنب وجوش بود. یا علی اصغر چرختاب که مشهدی بود و ما به او شهردار می گفتیم و مسئولیت نظافت دستشویی ها و آسایشگاه ها و ... به عهده ی او و تیمش بود . بدون هیچ چشم داشتی و با جان و دل کار می کرد. طوری دستشویی  را تمیز می کرد که بدون دمپایی هم می شد به دستشویی رفت و اگر احیانا آبی به لباسمان می پرید مطمئن بودیم که پاک است. ساعت 12 داخل باش بود و درها بسته می شد. یک نفر مسئول نان قاطع بود. نان را می گرفت و سهم هر آسایشگاه را به مسئول نان آن آسایشگاه می داد و چون بعضی از نان ها کاملا سوخته یا خوب پخته نمی شد و خمیر بود، او هم کیسه های نان را با قرعه کشی بین گروه ها تقسیم می کرد. نان ها به شکل باگت و به اندازه ی یک دست بود. سهم هر فرد روزانه یک و نصفی یا دو عدد نان می شد که به آن صمون می گفتند. هر گروه هفت، هشت نفر بودند که در یک قسعه( قسعه ظرفی بود به طول 30 و عرض 20 سانتی متر، با ارتفاع 6 تا 7 سانتی متر، که 8 تا 10 نفر در آن غذا می خوردند.) غذا می خوردند و یک نفر از هر گروه غذا را تحویل می گرفت. اگر تمامی افراد گروه حاضر نبودند، غذای غایبین را در بشقاب های جداگانه ریخته و کنار می گذاشتند. بعد، شروع به خوردن می کردند. نماز که خوانده می شد، تعدادی استراحت می کردند و تعدادی نیز رابطه ی خوبی با استراحت نداشتند و مشغول کارهای دیگری بودند و یا در کلاس هایی نظیر: آموزش قرآن، احکام، عربی، انگلیسی و فرانسه که تشکیل می شد شرکت می کردند.( برگزاری جلسات قرآن، اعم از روخوانی، مفاهیم، قواعد و تجوید و احکام، از بزرگترین و عمومی ترین برنامه هایی بود که اکثرا در آن شرکت می کردیم. در پایان نیز آزمون و کنکور سراسری در قاطع برگزار می شد و با صدور کارنامه، ازنمراتمان مطلع می شدیم). مثلا من خودم کلاس برق و مکانیکی داشتم و به صورت تئوری طوری توضیح می دادم که برای بچه ها قابل درک و فهم باشد و خوب یاد بگیرند. معمولا تعداد شرکت کنندگان در کلاس های قرآن، عربی و انگلیسی زیاد بود. ساعت 16 که دوباره بیرون باش بود، افراد به دستشویی، اصلاح صورت و یا به سراغ انجام کارهای دیگر می رفتند، تا لحظات مغرب و ساعت 17 که داخل باش شده و پس از آمار گیری درها بسته می شد. بعد از آن دوباره کلاس ها و درس ها شروع می شد و در کنار آن برنامه های خود آسایشگاه هم سر جایش بود مثل: نماز جماعت، دعا، تئاتر،سخنرانی و ... روزی بود که بچه ها آزادانه هر کاری می خواستند، انجام می دادند. ولی روزی هم می شد که تئاتر، دعا و کارهای جمعی دیگری برگزار می کردیم. اما برنامه ها طوری نبود که بچه ها خسته شوند. من تا آخرین روزهای اسارتم، حتی یک بار هم نشنیدم که کسی نسبت به برگزاری مجالس عزا واعیاد و مناسبت های ملی در اردوگاه اعتراضی داشته باشد. ساعت یازده شب، خاموشی بود. به دستور فرمانده اردوگاه دو، سه تا از مهتابی ها باید روشن می ماند. از جهتی برای ما هم خوب بود و می توانستیم به راحتی رفت و آمد و یا مطالعه کنیم. تا پانزده، بیست دقیقه پس از خاموشی کسی سر و صدا می کرد، چیزی به او نمی گفتند. اکثر ارشدها اهل جنوب بودند و هنگامی که می خواستند وقت خواب را اعلام کنند منفی سئوال می گفتند: مگه نه وقت خوابه؟ ما هم می گفتیم خب درست بگید وقت خوابه! یک شب بعد از خاموشی، دو، سه نفر مشغول صحبت بودند، سید حسن میر سید خجالت می کشید به آن ها بگوید صحبت نکنید!یک دفعه به من گفت: تحسینی وقت خوابه ها! این حرف به من برخورد چون در طول اسارت همواره سعی می کردم طوری رفتار کنم که کسی از من ایراد نگیرد. میرسید وقتی ناراحتی مرا دید آمد و به گوشم گفت: مرتضی به تو گفتم تا اونا متوجه بشن! گفتم: اشتباه اونا رو به اسم من نگو، ناراحت می شم. میر سید هم دیگرچیزی به من نگفت. یازده و نیم شب، اکثر افراد خواب بودند. ولی بعضی به مطالعه ی کتاب و خواندن قرآن و ... می پرداختند. بعضی ها در طول شبانه روز یکی، دو ساعت می خوابیدند. از دوازده شب به بعد، نوبت خواندن نماز شب بود. به طور مثال: تا ساعت یک بامداد تعدادی مشغول نماز بودند و پس از خوابیدن آن ها نفرات بعدی بیدار می شدند. فردی هم مسئول بیدار کردن بچه ها بود و گاهی این مسئولیت به عهده ی من بود.هر کسی ساعتی را برای بیدار کردنش می گفت، آن را روی کاغذ می نوشتم و در زمان مقرر بیدارش می کردم. عده ای از مسئولین بیدار کردن بچه ها، تا فرد چشمانش را باز می کرد می رفتند.ولی من تا کامل بیدار نشده دست بردار نبودم. خوب یادم هست، یک شب چهار، پنج بار رفتم تا امیرحسین تروند را بیدار کنم ولی بنده ی خدا آن قدر خسته بود که دوباره می خوابید. آخر سر، بلندش کردم، دیدم بیدار نمی شود، نشستم و بدنش را ماساژ دادم. تا این که بالاخره بیدار شد و بردم کنار دسشویی نشاندم. خواب، کامل از چشمانش نپریده بود. گفتم: اگه می خوابی همین جا بگیر بخواب. دیگه چیکار کنم بیدار نمی شی! دیدم بلند شد و رفت وضو گرفت و نمازش را خواند.تا رسیدن وقت نماز صبح، نماز شب خواندن ها ادامه داشت. پانزده دقیقه قبل از نماز صبح هر روز یک نفر مسئول خواندن قرآن بود. قبل از اذان بیدارش می کردند، پس از وضو قرآن تلاوت می کرد تا بچه ها کم کم بیدار شده و آماده ی نماز شوند. پس از اقامه ی نماز که به جماعت بود، تعقیبات، دعای عهد و ... خوانده می شد و دوباره بچه ها استراحت می کردند تا وقت آمار و شروع یک روز اسارت دیگر.

 

 از همه عواملی که درگیر جنگ بودند، از رأس تا پایین را در نظر بگیریم، هیچ قشری به اندازه کمپرسی های مردمی ایثارگری نکرده اند و (متاسفانه)،امروز هیچ اسمی هم  از آن ها نیست . ولی این بنده های خدا ،یک کمپرسی را که هست و نیست زندگی شان بود،آورده بودند و ما هر چه قدر وزن و ایثارگری یا وزن مایه گذاشتن را در جنگ حساب کنیم و امتیاز بدهیم،به وزن و امتیاز کمپرسی های مردمی نمی رسد.(قسمتی از کتاب )

سال هاست که آتش جنگ خاموش شده و دیگر از غرش توپ ها و تانک ها خبری نیست. آنچه باقی مانده، خاطراتی است که از سینه مردان میدان نبرد می جوشد و به دنبال گوش ها و چشم های انسان های تشنه ی حقیقت می گردد. بر سطر سطر کتاب ها جاری می شود تا تشنگی قلب های مشتاق را سیراب کند.

کتاب جاده های بهشتی، داستان یک فرمانده دفاع مقدس نیست. دفتر ناگفته های بسیاری از حماسه سازان دفاع مقدس و نقل فداکاری های مردان غیرتمندی است که جاده های خاکی را تا دل خاکریزهای دشمن و تا بلندای آسمان به پیش بردند و در دفاع از خاک، ناموس، دین و شرف از بذل جان خویش دریغ نکردند.

این کتاب، حاصل ساعت ها مصاحبه با سرتیپ جهادگرحاج احمد پیری است که توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان زنجان تهیه و چاپ گردیده و  تدوین این اثر توسط سنگرساز بی سنگر آقای مهندس فرزاد بیات موحد صورت پذیرفته است که در سوم خرداد ۹۵  همزمان با سالروز آزاد سازی خرمشهر رونمایی گردید.(قسمتی از مقدمه ی کتاب)

عنوان و نام پدیدآور: جاده های بهشتی؛خاطرات احمد پیری/تدوین: فرزاد بیات موحد

نام ویراستار: علی علی زاده اصل

امور هنری: مهدی امیر اصلان پور

چاپ: سبحان/ ناشر: هدی

تعداد صفحات: 324 ص.

نوبت و سال چاپ: اول 1395.

شمارگان: 1000 نسخه.

فهرست : مقدمه / فصل اول : روستا / فصل دوم : با انقلاب / فصل سوم : در جهاد سازندگی / فصل چهارم : قدم اول در جبهه / فصل پنجم : تجربه ی بسیجی / فصل ششم : در کردستان / فصل هفتم : فتح المبین / فصل هشتم : برق رسانی به طارم / فصل نهم : حج مقبول / فصل دهم : جاده سیدالشهدا /فصل یازدهم : آموزش سربازی / فصل دوازدهم : در بدر / فصل سیزدهم : یک گردان رسمی / فصل چهاردهم : در پایگاه سقز / فصل پانزدهم : در کربلای شلمچه / فصل شانزدهم : در جبهه ی شمال غرب / فصل هفدهم : تپه ی جهاد / فصل هیجدهم : در شهر ماووت / فصل نوزدهم :بر قله ی دوپازا / فصل بیستم : بر بالای گرده رش / فصل بیست و یکم: عروج شهدا / فصل بیست و دوم : بیت المقدس ها / فصل بیست و سوم : یادگاری / فصل بیست و چهارم : آخرین دژ / فصل بیست و پنجم : آخرین خاکریز / منابع / فهرست اعلام / اسناد

شماره کتابشناسی ملی : 3821533

 

 

اسارت را باور نداشتم 
روزهای اول اسارت، که هنوز به آن فضا عادت نکرده بودم، برایم روزهای سخت و طاقت فرسایی بود. هر روز، شبم را در فکر زمان پیش از اسارت، صبح می کردم. گه گاهی هم خواب هایی از آن دوران می دیدم! یک شب در همین فکر خوابم برد. در خواب دیدم در خانه ای هستم. با دقت به اطراف نگاه کردم. به طاقچه ها، در و دیوار و به سقف و ... . خانه ی خودمان بود! خوشحال شدم و خیالم راحت شد که دیگر اسیر نیستم! در همین حین بود که یک دفعه چشمانم را باز کردم. هنوز به طور کامل بیدار نشده بودم و به قولی در عالم خواب و بیداری بودم. کمی به دور و بر نگاه کردم. برای این که نمی خواستم دوباره به اسارت برگردم ، چشمانم را بستم تا شاید همان صحنه ی قبلی تکرار شود! ولی مجددا چشمانم را که به طور کامل باز کردم، دیدم بالای سرم پنکه ی سقفی در حال ِ چرخیدن است. چون در خانه پنکه ی سقفی نداشتیم، فهمیدم که در عراق هستم و اسیر. باز دلتنگ خانه و کاشانه و ایران عزیز شدم. تا این که با توکل به خداوند متعال و امید به آینده و وجود دوستان خوب، همه ی این ها تا حد زیادی برطرف شد و اردوگاه عنبر شد خانه و کاشانه ام!

حضور مردم ایران در مقابله با هجوم نظامی عراق از برگ های زرین انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی است که هیچ گاه از یادها فراموش نخواهد شد.در این میان حضور دلیرانه و خستگی ناپذیر زنان در صحنه دفاع مقدس به عنوان یکی از عناصر اجتماعی و بارز رقم خورد و اینان به حق در ادای دین خود نسبت به اسلام و به انقلاب از هیچ گونه یاری و مدد مادی و معنوی کوتاهی نکردند. می دانیم که خطوط مقدم و رویارویی اصلی فیزیکی در میادین نبرد در قبضه دلیر مردان کشورمان بود ، ولی پشتیبانی و حمایت همه جانبه زنان با کارهای خدماتی و پشتیبانی خود در عقبه، موجبات دلگرمی رزمندگان را فراهم می نمود و ستادهای جذب و هدایت کمک های مردمی جهاد سازندگی در  دوران جنگ که رفع نیازمندی های رزمندگان خطوط مقدم را بر عهده داشتند، عمده نیروهایشان را زنان متدین و مبارز تشکیل می دادند. تهیه مایحتاج جبهه ها از فعالیت های این ستادها بحساب می آمد . اینان شبانه روز بدون چشم داشت، به کمترین مواهب مادی، خدماتی تحسین برانگیز را ارایه می کردند. خانم زرین تاج برزین که همه او را با نام زهرا فرهنگی می شناسند یکی از همین زنان بود که فعالیت های ایشان در واحد خواهران ستاد جذب و هدایت کمک های مردمی جهاد سازندگی استان زنجان نقش مهم و بسزایی داشت .

از روز های جنگ بگویید، چطور شد که وارد ستاد جذب و هدایت کمک های مردمی جهاد زنجان شدید ؟

اوایل جنگ بود ، اما هنوز بین شهر ها گسترده نشده بود و ما آشنایی چندانی از جنگ و اینکه چه کارهایی باید انجام بشود ، نداشتیم آن موقع من به همراه زنان محله مان در مسجد محل جمع می شدیم و برای جنگ زده ها لحاف و تشک درست می کردیم ، اصلا نمیدانستیم که حاصل دسترنج ما را به کجا خواهند برد ، فقط می دانستیم که در مناطق جنوب کشور که نیروهای بعثی به آنجا حمله کرده اند ، تعدادی از برادران و خواهران مسلمان ما هیچ امکاناتی ندارد و همین مسئله باعث میشد که همه ما بدون چون و چرا در جهت خدمت رسانی به آنان تلاش کنیم .

چند وقت بعد سر و صدای جنگ در کشور بیشتر شد ، و همه روزه اخباری از مناطق جنوب کشور و بمباران ها به گوش می رسید ، حضرت امام خمینی (ره) به طور رسمی اعلام کردند که کشور ما مورد تجاوز بیگانگان قرار گرفته است و ما باید در مقابل این هجوم وحشیانه از کشورمان ، عقایدمان و دینمان دفاع نماییم ، متن دقیق آن یادم نیست اما گیرایی این سخن در آن زمان به قدری بود که ما احساس تکلیف کردیم زن و مرد ، پیر و جوان ، همه سعی می کردیم راههای موثر خدمت و ادای تکلیف را پیدا کرده و به وظیفه خودمان عمل کنیم ، فکر میکنم پس از عزل بنی صدر و فرماندهی کل قوا توسط حضرت امام (ره) بود که ایشان قصد داشتند ،جهت پیشروی در جنگ از نیروهای مردمی استفاده بکنند که نتیجه موثر تری هم داشت .

من به همراه چند خانم از محله مان جهت آموزش های نظامی به ارتش رفتیم و طرز کار با اسلحه و تیراندازی را آموزش می دیدیم ، اما چون مسیرمان طولانی بود ، یک نفر را جهت ادامه آموزش ها به مسجد محله مان فرستادند و به ما آموختند.

آن زمان نیرو های جهادی و جوانان شهر در مقابل جهاد سازندگی در چهارراه پایین جهت اعزام به مناطق جنگی جمع می شدند . چند وقت بعد از طریق آشنایان خبر دار شدیم که جهاد یک ستاد جذب و هدایت کمک های مردمی را جهت رفع نیاز های ضروری رزمندگان تشکیل داده است  ، من و یکی از بستگانمان به نام  خانم مکرمه علیاری  جهت حضور در این ستاد اعلام آمادگی کردیم . خانم علیاری را همه به اسم حاج خانم شهبازی می شناختند، ایشان مادر سردار شهید عبدالرحمان شهبازی بودند.

من ، حاج خانم شهبازی و حدود 70 نفر از خانم ها در این ستاد مشغول به کار شدیم ،حاج آقا علمی فرد رئیس ستاد جذب و هدایت کمک های مردمی جهاد زنجان ، حاج خانم شهبازی مسئول واحد خواهران  ستاد بودند و بنده هم معاون ایشان بودم ، و 70 نفر نیرو را هم که علاقه مند جهت خدمت به رزمندگان بودند با تحقیق و گزینش وارد ستاد می کردیم ،چون در برهه ای قرار داشتیم که نیروهای ضد انقلاب به شدت در میان مردم اختلاف ایجاد می کردند و حتی جاسوس هم در میان آنان به چشم می خورد ، به همین جهت در گزینش افراد سخت گیری می کردیم .

وظایف اصلی شما در واحد خواهران ستاد جذب و هدایت کمک های مردمی جهاد سازندگی استان زنجان چه بود ؟

وظایف ما در ستاد جذب بسیار گسترده بود ، جهاد استان  کمک های مردمی را جمع آوری کرده و جهت بسته بندی و آماد ه سازی به واحد خواهران تحویل می دادند ،خشکباری که از اهالی بازار وکسبه ،  اعم از نخود ، لوبیا ، لپه ، برنج ،  پسته ، گردو ، بادام ، کشمش و ... جمع آوری و یا خریداری میشد ، در واحد خواهران ، برنج و حبوبات را جهت پخت و پز در مناطق عملیاتی تمیز و بسته بندی کرده و مغز آجیل ها را  و به همراه نان هایی که خانم ها می پختند در بسته بندی های کوچک جهت استفاده رزمندگان آماده می کردیم ، نحوه کار هم بدین گونه بود که نان ها را خشک کرده و آن را در اندازه های بند انگشت ریز کرده و داخل مغز ها می ریختیم تا این بسته های کوچک در شب های عملیات که رزمندگان فرصت غذا خوردن ندارند یا بعنوان میان وعده مورد استفاده قرار گیرد.

آرد ، پارچه ، کاموا و مواد اولیه تهیه لباس رزمندگان توسط جهاد آماده شده و آن ها را در بین برخی از منازل شهر و روستا ها پخش می کردیم ، زنان نیز  نان می پختند ، با کاموا ، دستکش ، جوراب ، پلیور ، شال گردن و ... می بافتند و با پارچه ها بلوز ، شلوار ، لباس هایی مخصوص زخمی و ... می دوختند و همه آن ها جهت ارسال به مناطق جنگی در واحد خواهران بسته بندی می کردیم .

یکی از عمده ترین کارهایی که در ستاد استان انجام می دادیم طبخ انواع مربا ها و کمپوت ها جهت استفاده رزمندگان در مناطق جنگی بود ، هر چند وقت یکبار  چند دیگ بزرگ مربای پرتقال ، سیب ، هلو ، پسته و ... طبخ کرده ، سپس به مردم شهر و برخی روستاها اعلام نیاز به شیشه مربا می کردیم ، مردم نیز هر چه در منازل شیشه مربا داشتند به ستاد جذب تحویل می دادند و زنان شاغل در ستاد همه این شیشه ها را در در جنگل بانی( مرکز آموزش جهاد ) شسته ، ضد عفونی کرده و خشک می کردند و پس از آن مربا ها در شیشه ها به مناطق جنگی ارسال میشد.

در مقطعی هم برای رزمندگان ظروف غذا خوری آماده می کردیم ، مردم هر چه در توان داشتند چه از منازل خود و چه از طریق خرید ، کاسه ، بشقاب و قاشق در اختیار ما قرار دادند ، ما نیز آن ها را در جنگل بانی ، شسته ، ضد عفونی و خشک کرده و در هر بسته یک بشقاب ، کاسه و قاشق برای هر رزمنده آماده می کردیم .

فعالیت های شما فقط در ستاد بود یا برای جمع آوری کمک های مردمی نیز مستقیماً اقدام می کردید  ؟

بیشتر جمع آوری کمک های مردمی توسط برادران جهادی انجام  می شد اما گاهی با احداث چادر در محل برگزاری نماز جمعه و جمع آوری کمک های نقدی زنان شرکت کننده در نماز هم وارد عمل می شدیم ، در میان صفوف نماز گزاران از اهمیت کمک به جبهه ها سخن می گفتم و مردم را تشویق می کردم که اکنون که مملکت ما در جنگ است باید هرچه در توان داریم خدمت کنیم .مردان و جوانان ما که در خطوط مقدم جبهه ها هستند چشمشان به همت ما مردم بود ، به همین جهت همه احساس وظیفه کرده و کمک می کردند .

از اعیاد نوروزی که در ستاد جذب بودید ، چیزی به خاطر دارید ؟

نزدیک عید که میشد باید به کارها سرعت می دادیم ، چون زنان همه خانه دار بودند که باید فرصت چند روزه ای هم برای آنان جهت رسیدگی به امور خانه شان فراهم میشد ، چون الویت با خانواده و همسران آنان بود و ما همیشه تاکید می کردیم که اول از همه زندگی خودتان مهم است و نباید فراموش کنید که شما ستون خانواده تان هستند و همسر و فرزندانتان به شما نیاز دارند ، به همین جهت برخی از خانم ها که کاری داشتند را زودتر می فرستادیم که به منزلشان بروند ، اما برخی مادران شهدا بودند که پا به پای ما تا اتمام کارها در ستاد می ماندند.

نزدیک عید برای رزمندگان ، عیدی تهیه می کردیم ، بلوز ، جوراب ، زیر پیراهن ، یک بسته آجیل و ... را در یک بسته آماده کرده و به تعداد رزمندگان برای آنان ارسال میشد .

چهارشنبه آخر سال بود و باید تمام کارها را به اتمام می رساندیم به همین جهت آخر شب به منزلمان رسیدم ، دیدم همسرم کنار چراغ گیر سوز ، تک و تنها نشسته است ، همه همسایه ها خانه تکانی کرده بودند و من به جهت مشغله زیاد فرصت این کار را نداشتم ، از دور همسرم را نگاه می کردم ،خانه ای که برای عید آماده نبود و همسری که در این شب به تنهایی در اتاق نشسته بود ،  از اینکه وارد اتاق شوم خیلی خجالت کشیدم ، نمیدانستم باید چکار بکنم ، همسرم متوجه آمدن من شد و فهمید که خجالت زده هستم ، مرا صدا زد و گفت بیا داخل ، از چه چیزی خجالت میکشی ؟ تو در راه خدا و بفرمان امام (ره) خدمت میکنی ، اینکه خجالت ندارد ، فکر میکنم ما هم رزمنده هستیم و جانمان قربانی دینمان است . از حرفش قوت قلب گرفتم و آن روز تا صبح تمام کارهای خانه را انجام دادم .

بابت کارهایی که انجام می دادید از جهاد حقوق هم میگرفتید ؟

در جهاد حقوق موضوعیت نداشت ، همه ما به فرمان امام در جهاد خدمت می کردیم ، نه تنها چشم داشتی نداشتیم ، حتی گاهی خودمان هم کمک مالی می کردیم و در طول مدت کار در جهاد غذای خودمان را هم همراهمان می بردیم که بعد ها به ما گفتند همین جا به شما غذا داده می شود و اگر اینجا چیزی بخورید برای شما حرام نیست .

اصلا زمانی که جوانان ما قدرتمندانه در خطوط مقدم مقابل گلوله های آتشین دشمن سینه سپر کرده بودند ، برای ما چیزی جز پیروزی مهم نبود ، اصلا به فکرمان هم خطور نمی کرد حقوق دریافت کنیم .

در آن زمان وقتی امام فرمان جهاد دادند ،هیچکس سر از پا نمی شناخت ، چون این پیام از سوی کسی بود که می خواست مردم را در راه خدا هدایت نماید ، امام چیزی برای خودش نمی خواست به ما متذکر میشد که مراقب دینتان باشید ، ما تابع امام بودیم ، به همین جهت آنچه از دستمان بر می آمد کوتاهی نمی کردیم.

?برخی مکان های اردوگاه ?

درمانگاه (مستشفی) از طبقه اول قاطع 1 که دارای چند تخت بود به عنوان درمانگاه استفاده می شد و چند پزشک و پرستار ایرانی ( دکتر مجید جلالوند و دکتر بیگدلی و ... در زمینه ی پزشکی و محمد حسین افراسیابی، حسین قماشچی هر دو از زنجان و فرج رحیمی از شیراز در زمینه ی بهیاری و پرستاری از جمله افرادی بودند که سال ها خدمات ارزنده ای به اسرای مجروح ارائه دادند)که به اسارت دشمن درآمده بودند، با این که درمانگاه فاقد هرگونه امکانات اولیه ی پزشکی بود، با جان و دل، به طور شبانه روزی مشغول خدمت رسانی به مجروحین قطع نخاعی و دیگر اسرا بودند.

داروخانه (صیدلیه) داروخانه اتاقی بود در حدود 16 متر مربع که در کنار قاطع 2 قرار داشت و فقط همان روزهایی که پزشک به اردوگاه می آمد، باز بود. چند قفسه داشت، با مقدار کمی دارو و اکثرا داروهایی بود که از خرمشهر به سرقت رفته بود و از تاریخ مصرفشان مدت ها می گذشت! تا جایی که یادم هست در طول چند سال اسارت، از این داروها استفاده می کردیم.

سلول انفرادی (سجن) سلول انفرادی( بعضی مواقع از حمام که ابعادش 3 متر مربع بود.به عنوان سلول انفرادی استفاده می کردند.گاهی سه، چهار نفر همزمان داخل آن زندانی بودند. من هم یک بار در آن زندانی بودم.) که مساحت آن در حدود 14 متر مربع بود، در قسمت شرقی پشت قاطع 3 و کنار آشپزخانه قرار داشت. کف آن کاملا غیر بهداشتی و متعفن بود که تا آخر اسارت شسته نشد. افرادی که از نظر بعثی ها مرتکب خلافی شده بودند، چندین روز بدون آب و غذا و دسترسی به سرویس های بهداشتی در آن جا زندانی می شدند.

مغازه (حانوت) حانوت یا فروشگاه یک اتاق 12 متری بود که در بین قاطع 1 و 3 قرار داشت و دو، سه روز در هفته باز می شد. مسئول حانوت (موقع دادن حقوق همه را زمان بیرون باش در حیاط قاطع می نشاندند و یکی یکی اسامی افراد را صدا می زدند و حقوقشان را می دادند. روزی حقوق ها را که می دادند من به علت جراحتی که از ناحیه ی پا داشتم سرپا ایستاده بودم تا نگهبان چشمش به من افتاد با عصبانیت و فریاد از من خواست که بنشینم. گفتم: پایم درد می کند و قادر به نشستن نیستم. اما او با نفهمی تمام چند بار حرفش را تکرار کرد. وقتی دید توجهی به حرف هایش ندارم نزدیکم شد و با ضربات شیلنگ به جانم افتاد.) که عراقی بود هر هفته یک بار اجناسی را به آن جا می آورد و اسرا ، احتیاجات را لیست می کردند و به همراه مبلغ آن به مسئول خرید (اوایل اسارت هر فردی شخصا برای خرید اقدام می کرد ولی بعدها با توجه به این که خرید فردی دردسرها و مشکلاتی داشت، هر آسایشگاه به پنج شش گروه تقسیم شد و هریک از گروه ها یک مسئول خرید داشت. بعد هم کردند یک نفر که او بر طبق لیستی که گروه ها می دادند، خرید می کرد و تحویل مسئول هر گروه می داد و او نیز بین اعضا تقسیم می کرد) می دادند. او نیز به حانوت مراجعه می نمود و پس از خرید، طبق سفارش، اجناس را به آن ها تحویل می داد. حقوق ماهیانه ( حقوق درجه داران و افسران نسبت به درجه ی زمان اسارت از 4 تا 7 دینار متغیر بود) هر یک از اسرا 5/1 دینار(1500 فلوس)، معادل 32 تا 35 تومان ایرانی بود و از آن جا که نیاز های ضروری اسرا از سوی دشمن برطرف نمی شد، اسرا به ناچار از این حقوق جهت خرید مایحتاج ضروری مانند: شیر خشک، تیغ، مسواک، خمیر دندان و نخ و سوزن استفاده می کردند، بعضی اجناس هم با توجه به قیمت بالا و عدم توان خرید فردی، به صورت دو نفری یا جمعی خریداری می شد. که این عمل را هم خرج شدن می گفتند.( من و حاج محمد شفیع شفیعی هم خرج بودیم و هرچه می خریدیم با هم استفاده می کردیم.)

حمام عمومی و انفرادی اردوگاه عنبر تا مدت ها حمام انفرادی نداشت و یک باب حمام عمومی، تقریبا به مساحت 24 متر مربع با یک رختکن و 6 دوش که سردوش هم نداشتند، در اختیار اسرای هر قاطع بود که در قسمت شرقی هر قاطع قرار داشت. در زمستان که هوا سرد می شد به هر 60 نفر، سه بار آب را گرم می کردند که آن هم خیلی زود سرد می شد. 20 نفر به طور همزمان به حمام می رفتند و با آب بسیار ضعیفی که از دوش ها خارج می شد، سریع می بایست استحمام می کردند و بیرون می آمدند. در طول زمستان برای هر شخص فقط دوبار نوبت استحمام با آب گرم می رسید. در سال های بعد، با اعتراض چند ساله ی اسرا 10-12 حمام انفرادی در قسمت شرقی، ما بین قاطع 2 و3 با بلوک ساخته شد که فقط دارای آب سرد بود. آب اردوگاه توسط تانکر تامین می شد و فقط زمانی که تازه پرشده بود می توانستیم به حمام برویم. اکثر اوقات فشار آب خیلی کم و یا قطع بود. اگر فردی هم به دسشویی می رفت دیگر، دوش ها آب نداشت و یا وقتی دوش هایی که کوتاه تر از بقیه بود، باز می شد، آب به بقیه ی دوش ها نمی رسید. بنابراین افراد سعی می کردند به حمامی که دوش کوتاه تری دارد، بروند.(یک لوله ی 10 سانتی متری پیدا کرده بودم و گاهی اوقات زرنگی کرده و موقع حمام رفتن، آن را به دوش وصل می کردم، طوری که پایین تر از دیگر دوش ها قرار می گرفت و با مکیدن دهانه ی آن، آب خارج می شد و من نیز سریع حمام می کردم و بعد لوله را برمی داشتم تا به بقیه ی دوش ها آب برسد).

آشپزخانه(مطبخ) آشپزخانه بین قاطع 1 و 3 قرار داشت و چند نفر از اسرای ایرانی که به آشپزی (اوایل تاسیس اردوگاه، نیروهای عراقی غذا تهیه می کردند اما بعد، موافقت نمودند که خود بچه ها آشپزی کنند.) آشنا بودند در آن برای اسرای اردوگاه غذا طبخ می کردند. یک ساعت قبل از آمار صبح و بیرون باش( به خارج شدن از آسایشگاه، بیرون باش و به داخل شدن، داخل باش می گفتند)، آن ها را جهت تهیه ی صبحانه از آسایشگاه خارج می کردند و پس از طبخ شام و معمولا نیم ساعت بعد از داخل باش عصر نیز به آسایشگاه برمی گشتند. همچنین به نوبت چند نفر از یک آسایشگاه برای خرد کردن سیب زمینی و پیاز، نظافت آشپزخانه و کارهای دیگر به عنوان نیروی کمکی در اختیارشان قرار داده می شد.

 

 

?مختصری در مورد اردوگاه عنبر(کمپ 8)?کمپ هشت
اردوگاه عنبر، دومین اردوگاه تأسیس شده در شهر رمادی، واقع در استان الانبار و سومین اردوگاه تأسیس شده برای اسرای ایرانی بود. این اردوگاه که نزدیک مرز اردن قرار داشت، قبلا به عنوان یک پادگان نظامی و محلی برای تعمیر تانک های عراقی استفاده می شد. بعد از اردوگاه 6 رمادی در تاریخ 60/6/17 با ورود تعدادی ازافسران که حدود یک سال پیش به اسارت درآمده بودند، تأسیس شد. بعثی ها اردوگاه 6 رمادی را به جهت این که در شهر رمادی قرار داشت، اردوگاه رمادی خواندند. پس از تأسیس اردوگاه عنبر برای تفکیک این اردوگاه از اردوگاه رمادی آن را الانبار نامیدند. اما به دلیل اشتباه در تلفظ لاتینی این کلمه، در بین اسرا به عنبر مشهور شد. پس از بازدید نمایندگان صلیب سرخ از اردوگاه ها و نامگذاری آن ها، این اردوگاه به کمپ هشت نامگذاری شد. این اردوگاه که مساحتی درحدود 15000 متر مربع با 1500 نفر اسیر داشت، دور تا دور آن را سیم خاردارهایی به صورت حلقوی و افقی با مانع و به عرض 15 الی 17 متر و ارتفاع حدود 160 سانتی متر احاطه کرده بود و عبور از آن را غیر ممکن می نمود (موانع طوری بود که حتی گربه به سختی می توانست از آن عبور کند) و در سال های بعد نیز قبل از سیم خاردارها، فنسی به ارتفاع 5/3 متر نصب کردند که برای ما هم خوب شده بود وهنگام بازی فوتبال مانع از ورود توپ به داخل سیم خاردارها می شد. اردوگاه عنبر مانند سایر اردوگاه های منطقه ی رمادی از سه بخش تشکیل می شد که هر بخش را قاطع می گفتند. هر قاطع دو طبقه داشت که درهرطبقه چهارآسایشگاه به نام قاعة به طول تقریبی 17 متر و عرض 5/5 متر بود. آسایشگاه های طیقه دوم قاطع 1، در اختیار خلبانان، افسران و درجه داران ارتشی بود. قاطع 2 تماما بسیجی، پاسدار(پاسدارانی که به اسارت بعثی ها درآمده بودند خود را به عنوان بسیجی معرفی می کردند) و سرباز بودند و قاطع 3، ترکیبی از بسیجی، پاسدار، سرباز، ارتشی و افراد غیرنظامی (غیر نظامی ها اوایل جنگ از استان های کردستان، کرمانشاه و خوزستان به اسارت درآمده بودند) بود. در هر آسایشگاه بین 55 تا 65 نفر زندگی می کردند که سهم هر کدام، به عرض، مساحتی به اندازه ی دو موزائیک ( ابعاد هر موزاییک 20*20 سانتی متر مربع بود) جا بود. از عرض شانه هم کمتر می شد و می بایست به پهلو می خوابیدیم. بنابراین از هر چند نفر یکی در وسط آسایشگاه می خوابد تا دیگران راحت تر بخوابند و این مساحت کوچک محل نماز خواندن، قرآن و دعا خواندن، غذا خوردن، نشستن، خوابیدن و ... بود و از ساعت 5 بعدازظهر تا 7 صبح روز بعد در آن محبوس بودیم. اگرچه هر سه قاطع در یک اردوگاه قرار داشت، اما تردد بین قاطع ها و ارتباط اسرای هر قاطع با قاطع دیگر ممنوع بود و اسرا فقط می توانستند از دور همدیگر را ببینند ( به جز در شرایطی خاص با اجازه ی فرمانده اردوگاه مثل عید نوروز در حد چند ساعت). هر قاطع از دو تا سه سرباز و یک درجه دار اداره می شد. اطراف اردوگاه هم چند سرباز در حال نگهبانی بودند (دور تا دور اردوگاه و بیرون از سیم خاردارها برجک های نگهبانی که چند نورافکن قوی اطراف آن نصب شده بود قرارداشت که در هر کدام یک نگهبان بود که ازهرچهار ساعت جابجا می شدند).

 ورود به اردوگاه عنبر

بعد از بیست وسه روز که در تموز بودم، به من و چند نفر از اسرا گفتند: شماها تقریباً حالتون بهتر شده و باید به اردوگاه منتقل شوید. هادی که هنوز بهبودی کامل حاصل نکرده بود خیلی از این قضیه ناراحت بود و بی قراری می کرد. دل کندن از هادی و سایر بچه ها که دیگر به آن ها خوکرده بودم، برای من هم کار خیلی سختی بود. اما اختیارمان دست دشمن بود و باید می رفتیم. هادی که گریه می کرد، گفت: مرتضی اگه تو بری من می میرم! دلداریش دادم و گفتم: هادی جون کسی که تو رو نگه می داره خداست، من چیکارم! توکلت به خدا باشه. ان شاء الله خوب می شی و به اردوگاه برمی گردی. عاقبت وقت رفتن فرارسید. ما را سوار بر یک اتوبوس ماکروس قدیمی که صدای مخصوص و آزار دهنده ای داشت، کردند و به راه افتادیم. پس از طی چند کیلومتر راه، به اردوگاه رسیدیم. پیاده که شدیم ما را از ورودی اردوگاه که دو طرفش سیم خاردار بود رد کردند. تونل مرگ برای مجروحین یا حداقل برای ما اجرا نشد. ما را بردند به سوی حمام. لباس هایمان را کندند و بردنمان زیر دوش. اسرای خادم ایرانی شروع کردند به شستن ما. چه لذتی داشت آب سرد بر بدنم که چند ماه آب به خود ندیده بود. سبک شده بودم. بعد دشداشه های تمیز آوردند و تنمان کردند. افرادی را که نسبتاً سالم بودند به آسایشگاه بردند اما من و چند نفر دیگر که هنوز کامل خوب نشده بودیم و باید تحت مراقبت قرار می گرفتیم را به درمانگاه اردوگاه بردند که به آن مستشفی می گفتند. دکترها و بچه های خادم ایرانی آمدند به استقبالمان! از جمله آقایان: دکتر مجید جلالوند، حسین افراسیابی، محمدحسین قماشچی، فرج رحیمی، علیرضا محمدی و ... .
بعدِ پانزده، بیست روز که در درمانگاه نگه ام داشتند. دکتر مجید گفت: مرتضی تو دیگه خوب شدی برو به آسایشگاه ولی یادت باشه روزی یه بار بیایی این جا تا پانسمانت رو عوض کنم.
چون کمی محاسن روی صورت داشتم و هیکلم نسبت به بقیه درشت بود، به همین خاطر مرا به آسایشگاه هفده ( عراقی ها اسرای آسایشگاه 17 را حرس خمینی یعنی پاسداران خمینی می گفتند) فرستادند تا سرآغاز یک زندگی جدید را در اردوگاه عنبر تجربه کنم.

صورتجلسه  برندگان مسابقه ی برگی از اسارت ویژه هفته دفاع مقدس

کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان

با نظر به برگزاری مسابقه ی برگی از اسارت به مناسبت گرامیداشت هفته دفاع مقدس در صفحات مجازی این کانون و با توجه به مهلت پاسخگویی سوال مسابقه از طریق ارسال پیامک ،تلگرام و اینستاگرام تا تاریخ 98/8/8، از میان شرکت کنندگان آقایان محمد مسعود خطیبی ،معرفت اله بیگدلی و علی رضائیان پاسخ صحیح را ارسال و  برنده مبلغ 3.000.000 ریال وجه نقد گردیدند.

سوالات مسابقه :

  • آزاده جهادگر حاج مرتضی تحسینی از چه زمانی وارد جهاد شدند؟
  • جهادگر خستگی ناپذیر حاج مرتضی تحسینی با شروع جنگ تحمیلی به همراه چه کسانی از سوی جهاد سازندگی به مناطق جنگی اعزام شد ؟
  • حاج مرتضی تحسینی در چه تاریخی و عملیاتی به اسارت دشمن بعثی درآمد؟

پاسخ سوالات :

1- آزاده ی جانباز سر افراز حاج مرتضی تحسینی تابستان 58 وارد جهاد سازندگی شده اند.    

2- با شروع جنگ تحمیلی  از طریق روابط عمومی جهاد سازندگی با تیپ 2 زرهی به همراه سالار عالمی و رضا جاویدان عازم منطقه شده اند .                                                                                           

3-در تاریخ دوم فروردین 61 در عملیات فتح المبین  در اثر زخمی شدن به اسارت دشمن در آمده اند.

شیر به جای دوغ
بچه ها نیاز به کمک و مراقبت داشتند. عوامل بیمارستان به مجروحین نمی رسیدند. طاقت دیدن این وضعیت را نداشتم. با خود گفتم هر طور شده باید بلند شوم و به بچه ها کمک کنم! به سختی توانستم بایستم ولی توان راه رفتن نداشتم و با کوچکترین حرکتی به زمین می افتادم! به همین خاطر ویلچری در آن جا بود. برداشته، از دسته های آن می گرفتم و به کمک آن راه می رفتم و وسایل مورد نیاز مجروحین را با آن حمل می کردم و غذایشان را می دادم. به این طریق سعی داشتم به اسرای مجروح کمک کنم و در بالا بردن روحیه ی آنها سهیم باشم. علی یکی از بچه های دوست داشتنی اصفهان بود که ترکش به سمت چپ جمجمه اش خورده بود و دائما هذیان می گفت! قاطی که می کرد، برایش مهم نبود که چه کسی در کنارش هست! گاهی در حضور رئیس بیمارستان و دیگر کارکنان، شروع به فحش و ناسزاگویی به صدام می کرد! یک روز برای نهار گوشت سرخ شده داده بودند. ساندویچش کردم و به او دادم. خوشش آمده بود. سرش را تکان داد و گفت: آهان! ساندویچ خوبه. مرتضی یه دوغ هم بهم بده. گفتم: علی جون به روی چشم الان میارم.
من سهمیه ی شیرم را نمی خوردم. یخچالی هم برای خنک نگه داشتن شیر وجود نداشت! یخ را دور لیوان می گذاشتم، خنک که می شد، به بچه های مجروح می دادم تا کمبود نداشته باشند. شیر را به او دادم و گفتم: علی جون بیا دوغ. با خوشحالی گرفت. بیشتر از نصفش را خورده بود که لیوان را پایین آورد و گفت: این که شیره ! گفتم: اَه! اشتباه شده ببخشید ! الان عوضش می کنم. دوباره رفتم! یه لیوان شیر پرکردم و با کمی معطلی برگشتم تا غذایش را خوب خورده باشد. همین که مقداری نوش جان کرد، دوباره لیوان را پایین آورد. نگاهی به آن کرد وگفت: اینم که دوغ نیست! گفتم: علی جون پس حتما تموم شده! به این طریق خواستم علی مقداری شیر بخورد تا شاید زودتر حالش خوب شود.. ا یکی از اسرا در گوشه ای از سالن بستری بود. بچه ها می گفتند: اصلا نفسش بالا نمی آید! رفتم بالای سرش، به سختی نفس می کشید. گوشم را که نزدیک دهانش کردم ، از دم و بازدمش فقط صدای فِس فِس شنیده می شد. پرسیدم: اسمت ِچیه؟! به سختی و با بی حالی گفت: هادی! گفتم: حالت چطوره؟! به آرامی جواب داد: الحمدالله. اسمش هادی بشارتی (از بچه های رشت ) بود. ترکش به سرش خورده و بخشی از استخوان جمجمه ی چپش را برده بود. آن طور که می گفتند در اردوگاه با نگهبان عراقی درگیر می شود و او هم قفل در را محکم به قسمت آسیب دیده ی سر هادی می کوبد. بیهوش می شود و می آورند بیمارستان. چیزی نمی توانست بخورد و فقط با سرم زنده بود!
در همین رسیدگی ها به اسرای مجروح بود که یکی از بچه ها به نام حسین مینایی( از بچه های مشهد) ِبه من گفت: مرتضی به هادی هم برس و بهش کمی آش (شوربا) بده! گفتم: آخه چطوری؟! اون که با مرده فرقی نداره! گفت: تو بده کاریت نباشه! در ضمن، آش که می دی دعا هم براش بخون.
از آن روز به بعد تا وقتی که از بیمارستان مرخص شوم یکی از کارهایم شده بود مراقبت از هادی! غذایش را می دادم، سوار ویلچر کرده و در محوطه می گرداندم و سایر امورات شخصی اش را هم انجام می دادم. مجروحی قطع نخاعی بود که قادر به کنترل ادرار و قضای حاجتش نبود. عوامل بیمارستان هم توجهی به حال او نداشتند. روزی چند نفر از بچه های مجروح به من گفتند: مرتضی تو می تونی تمیزش کنی؟
- گفتم: پس چی که می تونم!
- یعنی دستت رو می زنی ...؟!
- چرا که نه! این وظیفه ی منه!
بعد دو نفر از بچه ها بالای تخت رفتند و پاهایش را که نگه داشتند، با دستمالی شروع به پاک کردن او و بسترش کردم. پارچه ی تمیزی هم زیرش انداختیم. کارمان که تمام شد دیدم زار زار گریه می کند. دلداریش دادم و گفتم: گریه نداره که! وظیفه ی همه مونه هرچی از دستمون بر میاد برا همدیگه انجام بدیم! اگه همین اتفاق به من افتاده بود تو انجام نمی دادی؟ جواب داد: چرا! گفتم: والسلام! تموم شد. الان تو مجروحی و وظیفه ی منه که کمکت کنم.
مجروح دیگری هم بود با زخم های زیاد، تمام زخم هایش عفونت کرده بود و به شدت تب داشت. دکتر بیمارستان گفت: باید تبش را پایین بیاورید تا صبح عملش ِکنیم وگرنه خواهد مرد! چند نفری، از سر شب تا صبح پارچه ای را خیس کرده و به تمام اعضای بدنش کشیدیم ولی تبش پایین نیامد که نیامد! بنده خدا که از شدت تب می سوخت، یک لحظه بلند شد و باعجله به سمت حمام حرکت کرد و با لباس زیر دوش رفت! متأسفانه نتوانستیم برایش کاری انجام بدهیم و در بیمارستان به شهادت رسید.

صفحه5 از7

درباره ی کانون

تشکل (سازمان) مردم‌نهاد «کانـون سنگرسازان بی‌سنگر»، در سال 1383 با همت هیأت‌امنای آن که متشکل از «347» نفر از فرماندهان و باسابقه‌ترین نیروهای عملیاتی و ستادی «6» قرارگاه (لشگر)، «14» تیپ و «69» گردان مهندسی رزمی و پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی در دوران دفاع مقدس ـ از سراسر کشور ـ بودند، تأسیس گردید و باعث شد این نیروها مجدداً گرد هم آیند.

 

با این اوصاف، «کانـون سنگرسازان بی‌سنگر» مؤسسه‌ای فرهنگی ـ صنفی در راستای اهداف انقلاب اسلامی است که به منظور حفظ انسجام نیروهای پ.م.ج.ج، تلاش در جهت ادامة راه شهدای جهاد، حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس، گرامیداشت یاد و خاطرة شهدای جهادگر و ایثارگران سازمان پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد (پ.م.ج.ج) در هشت سال دفاع مقدس، حمایت از ایثارگران جهاد و خانواده‌های ایشان و ترویج فعالیت‌های فرهنگی، علمی و تخصصی این عزیزان، تأسیس شده و فعالیت می‌نماید.

آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه

کاربر گرامی؛ لطفا برای اطلاع از فراخوان‏ ها و اطلاعیه های کانون سنگرسازان بی سنگر عضو شوید.