کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان

کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان

تاریخچه ی تشکیل کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان

کانون سنگر سازان بی سنگر استان زنجان در تاریخ 10/9/88 تحت شماره 368

به ثبت رسیده و نهادی است فرهنگی و صنفی و وابسته به کانون سنگرسازان

بی سنگر مرکز می باشد ، که در راستای اهداف انقلاب و گرامیداشت یاد و

خاطره ی شهدای جهادگر و ایثارگران هشت سال دفاع مقدس پشتیبانی و

مهندسی جنگ جهاد سازندگی ( پ . م . ج .ج ) به عنوان ضلع سوم جنگ در

هشت سال دفاع مقدس که امام راحل (ره) آنان را به لقب سنگرسازان بی

سنگر مفتخر فرمودند، و حمایت از ایثارگران جهاد و خانواده های ایشان در

استانزنجان فعالیتمی نماید . کلیه ی  فعالیت های کانون استان زنجان غیر

سیاسی ، غیر انتفاعیو غیر دولتی بوده و با رعایت کامل قوانین و مقررات

جمهوری اسلامیایران و آیین نامه ی اجرایی تأسیس و فعالیت سازمان های

مردم نهاد ، موضوع تصویب نامه ی شماره 27862/ ت 31281 / هـ  مورخ

8/5/1384 هیأت وزیران و اساسنامه ی کانون خواهد بود.

مرکز کانون استان زنجان ، در شهر زنجان واقع در زنجان- زیباشهر فاز 2 –بالاتر

از خیابان امید  می باشد و ارکان کانون استان زنجان با تابعیت جمهوری

اسلامی ایران و مفاد اساسنامه و مقررات اعلام می دارند که به نام کانون

استان زنجان،حق فعالیت سیاسی له یا علیه احزاب و گروه های سیاسی را

نخواهندداشت،ضمناً مدت فعالیت کانون استان زنجان از تاریخ تأسیس نامحدود

خواهد بود .

ستاد پشتیبانی مهندسی جنگ جهاد سازندگی استان زنجان 

سرنی یکی از روستاهای مرزی ایلام بود که برای اولین بار من، حاج کمال جان نثار، علی رحمانی و حاج نورالدین تاران به همراه چند نفر دیگر رفتیم در آن جا مستقر شدیم و فعالیتمان را با نام ستاد پشتیبانی مهندسی جنگ جهاد سازندگی استان زنجان شروع کردیم و برای انجام کارهای مربوط به بازسازی و محرومیت زدایی در آن مناطق کمپ و تعمیرگاه زدیم. توی ستاد بیست نفری می شدیم. پس از مدتی یک مینی بوس نیروی جدید از زبده ترین افراد در امر مکانیکی و تعمیرات به جمع ما اضافه شدند. ما که چند ماهی از حال و هوای زنجان بی خبر بودیم. در لحظه ی ورود از یکی شان در مورد زنجان سئوال کردم. جواب داد : در شهر غوغایی بود! - چطور مگه؟! بابا در زنجان تو یه روز 30شهید تشییع کردند! شهدا کیا بودند؟ چون ناصر هم تو جبهه بود، وقتی اسم چند شهید را برد، پرسیدم: پسر ساعت ساز تحسینی هم بین شهدا بود؟ - آره، انگار یکیش هم پسر آقای تحسینی بود! مضطرب و نگران شده بودم. تا یک هفته هم موقعیتی پیش نیامد تا به شهر بروم و با خانواده تماس بگیرم. خجالت می کشیدم موضوع را به حاج کمال بگویم. تا این که یک روز حاجی مرا برای انجام کاری به ایلام فرستاد. از او اجازه خواستم تا با خانواده ام تماس تلفنی داشته باشم. به سرعت به سمت شهر حرکت کردم و قبل از هر کاری به خانه مان زنگ زدم و با مادرم صحبت کردم. بعد از احوالپرسی، از ناصر پرسیدم. گفت: نیم ساعت قبل از تو تماس گرفته بود و حالش هم الحمدلله خوب بود! با شنیدن این خبر انگار دنیا را به من داده بودند. نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی کارهای محوله را انجام دادم و به مقرمان برگشتم. بعد از مدتی که در سرنی کارها را ردیف کردیم، حاج کمال گفت: مرتضی یه سر بریم زنجان که هم تو جهاد کار دارم و هم با صدا و سیما هماهنگ کنیم که برای مردم پیامی دارم و باید صحبت کنم.

دو روز در زنجان بودیم و در این مدت کارهای مربوط به جبهه را انجام دادیم. به صدا و سیما که رفتیم، حاجی از من خواست تا قبل از او صحبت کنم. نمی دانستم چه بگویم. شروع کردم به صحبت. از مردم بابت کمک هایشان تشکر کردم و از نیازهای جنگ گفتم. حرف هایم که تمام شد، حاجی شروع کرد. حرف های جالبی می زد. خوب که گوش دادم، فهمیدم که نوع نگرش اشخاص چقدر با همدیگر تفاوت دارد. من چه گفتم و او چه گفت. روز به روز شیفته اش می شدم و ارادتم به او افزون تر می شد. او در آخر از مردم برای کمک به جبهه ها، لودر، کامیون و کمپرسی و ... درخواست کرد. نتیجه ی آن حرف ها این بود که چند روز بعد، دستگاه های سنگین و احتیاجات دیگر رسید. مدتی از رسیدن دستگاه های سنگین می گذشت. من اغلب در کارهای جاده سازی مشغول بودم و تا زمان اسارت هم ادامه داشت. روزی حاجی اصرار کرد تا چند روزی به زنجان بروم و دیداری با خانواده ام داشته باشم. با این که دوست نداشتم کارها را رها کنم، قبول کردم. برای رفتن آماده شده بودم که حاج کمال گفت: مرتضی حاج صمد رو هم با خودت ببر تا به خانواده اش یه سری بزنه. برگشتنی دوباره بیارش. حاج صمد پیرمردی شوخ طبع و به شدت عاشق جبهه و شیفته ی امام بود. خیلی دوست داشت به خط برود. به او گفتیم: حاجی از هرچی واجب تر نظافت رزمنده هاست. بنابراین یک حمام در سرنی ساختیم و او شد مسئول آن. چون اهل روستای ارهان زنجان بود به او حاج صمد ارهانی می گفتیم. جیپ هندی در اختیارم بود. او را سوار کردم و به راه افتادیم. وقتی حاج صمد را در روستایشان پیاده کردم، گفتم: پنج روز دیگه همین جا باش میام دنبالت! چند روزی که در زنجان بودم کارهای مربوط به ستاد پشتیبانی را پیگیری می کردم. مرخصی که تمام شد، طبق قرار، دنبال حاج صمد به روستای ارهان رفتم. ولی از او خبری نبود. چرا که بنده ی خدا پنج روز را سه روز متوجه شده و آمده بود سر قرار. وقتی دیده بود من نیستم، به گمان این که رفته ام، خودش به تنهایی راهی جبهه شده بود. از روستا خارج شدم و به راه افتادم، نزدیک ظهر بود. بین راه در یک غذا خوری نزدیک همدان توقف کردم و نیمرویی خوردم و به راهم ادامه دادم. یک ساعتی نگذشته بود که احساس سرگیجه گی و حالت تهوع به من دست داد. مسموم شده بودم و نفسم بالا نمی آمد. با آن حال و روز، بین راه یکی را هم سوار کردم و تا ایلام بردم. به سرنی که رسیدم حالم بدتر شده بود. قرص و دارو هم چاره ساز نبود. مرا به درمانگاه بردند ولی آن جا  نتوانستند درمانم کنند.  اعزام شدم صالح آباد اما با آن امکانات کم، کاری از دست آنها هم برنیامد. حال وخیمی داشتم. مرا داخل آمبولانس گذاشتند. مدت زمان زیادی همین طور به حالت درازکش روی برانکارد بودم اما از حرکت آمبولانس خبری نبود. منتظر کسی بودند. وقتی آمد، سوارش کردند و به راه افتادیم. ایلام که رسیدیم، قبل از هرکاری، او را با اتوبوسی راهی کردند. بعد مرا به بیمارستان بردند. دو روز در آن جا بستری شدم. در این مدت بدون  توجه، رهایم کرده بودند. از غذا هم خبری نبود بود. به مرور حالم رو به بهبودی بود. از آن طرف هم از شدت گرسنگی ضعف داشتم. وقتی دکتر فهمید، دستور داد کم کم غذایم را دادند. پس از این که حالم خوب شد، دوباره به سرنی برگشتم. خط مقدم  دو، سه کیلومتر از سرنی فاصله داشت. عراق لوله های نفتی را زده بود. لوله های گوشتی ضخیم و گرانقیمتی بودند. بچه ها برای این که لوله ها به دست دشمن نیفتد، آن ها را بریدند و آوردند جلوی کارگاه ردیفی روی هم دپو کردیم. روزی یکی آمد و به من گفت: مرتضی می خوام این لوله ها رو برای استفاده در سقف سنگرها ببرم. گفتم: درسته که الان ظاهرا هیچ ارزشی ندارند ولی این ها سرمایه ی مملکتند و باید محافظت بشن. نه می خوام اینارو ببرم. اینا برا سقف سنگر حیفن! من آهن هجده بهت می دم هر چقدر دلت می خواد بردار و ببر  کنار هم بچین. از اونم محکم تر می شه! ولی زده بود تو دنده ی لج که الا و بلا من باید اینارو ببرم. حرفش منطقی نبود. برایم خیلی سنگین آمد.گفتم: نمی تونم بدم. عصبانی شد و گفت: اگه ندی به زور می برم! خلاصه پس از کلی جر و بحث، گفت: مرتضی این جا یا جای تو یا من!  برا من فرقی نداره که این جا باشم یا  زنجان! در هر صورت وظیفه مو انجام خواهم داد. وقتی با مقاومت من، از بردن لوله ها نا امید شد، خواست که برگردد، حاج کمال را که در حال آمدن به سمت ما بود، دید و گفت: آهان حاجی هم اومد. وقتی حاج کمال رسید، گفت: حاجی تکلیف ما رو روشن کن یا من باید این جا بمونم یا این. حاجی پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ وقتی ماجرا را به طور کامل برایش تعریف کردم. به او گفت: آقای ... رفتن یا موندن تو به من ربطی نداره ولی من مرتضی رو لازم دارم! یک روز خبرنگاری به مقر ما آمد و گفت: می خواهد با بچه های جهادی مصاحبه کند. مصاحبه داخل روستا و در مقابل باطری سازی انجام می شد! بچه های اصفهان و شهرهای دیگر هم آن جا بودند. تعدادی از آن ها صحبت کردند ولی هرچه به بچه های ما اصرار کردند، کسی حاضر به مصاحبه نشد. شخص مصاحبه کننده چندبار صدا زد: یه کارگر بیاد صحبت کنه. وقتی دیدم کسی نمی رود، گفتم: من کارگرم! و به عنوان کارگر مصاحبه کردم! بعد گفت: یه محصل بیاد صحبت کنه. وقتی کسی نرفت دوباره گفتم: من محصلم! گفت: تو بیا این جا. رفتم و صحبت کردم، من مرتضی تحسینی از جهادسازندگی آمدم، محصلم و ...  بعد از لحظاتی صدا زد: یه جهادی بیاد برا مصاحبه! گفتم: من جهادی ام! با اشاره دست گفت: بیا این جا. میکروفن را دوباره آماده کرد و شروع کرد به مصاحبه. تمام که شد گفت: یه دانشجو بیاد برا مصاحبه. همین که گفتم من! با عصبانیت گفت: نمی شه که همه اش تو صحبت کنی! گفتم: به خدا بچه ها نمیان!...

با اکثر بچه ها شوخی داشتم. وقتی می رفتم برای مصاحبه ی رضا راننده کمپرسی، به بچه ها گفتم: صبر کنید می خوام کمی سر به سر رضا بذارم. رفتم کنارش. گفتم: رضا می خوام باهات مصاحبه کنم! گفت: عیبی نداره! تو سئوال کن ببین چه طوری جواب می دم!  شاسی ضبط را کامل فشار ندادم اما طوری وانمود کردم که باورش شد دارم صدایش را ضبط می کنم. گفتم: خودتونو معرفی کنید. گفت: بسم الله الرحمن الرحیم من رضا ...، اعزامی از جهادسازندگی زنجان. چه مدته که این جا هستید و کار می کنید؟ - بله! من دو ماهه که این جا کار می کنم و تا آخرین لحظاتی که خون در رگمان هست کار خواهیم کرد. - چیکار می کنید؟ - تو راه سازی کار می کنم. دستگاهتون چیه؟ -  دستگاه کمپرسی دارم. - کمپرسی تون چیه؟ -  ولوو. - چه ولوویی؟ - ولوو شش چرخ. - شش چرخ یا هفت چرخ؟ - نه شش چرخ. - زاپاس هم داره؟ - آره آره زاپاس هم داره، می شه هفت چرخ!   بنده خدا خیس عرق شده بود! گفتم: رضا حالا شاسی رو برا ضبط نزدم که این طوری هول شدی! با عصبانیت گفت: اه! مرتضی چرا اذیت می کنی؟  دیگه نمی خوام صحبت کنم! خندیدم و گفتم: اذیتت نمی کنم خواستم ببینم آماده ای یا نه!

مجمع عمومی عادی بطور فوق العاده کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان به شماره ثبت 368 و با عنایت به آگهی دعوت شماره 221734/ک/98 مورخ98/5/27 ، در روز  چهارشنبه شنبه مورخ 98/6/13  با حضور اکثریت اعضاء هیات امنا در محل قانونی کانون با دستورات ذیل برگزار گردید.

1- طرح وتصویب صورت های مالی منتهی به 97/12/29

2- استماع به گزارش عملکرد هیئت مدیره وبازرس

3- انتخاب اعضای هیئت مدیره دوره ششم کانون استان

4- انتخاب روزنامه رسمی 

5- انتخاب بازرسین (اصلی و علی البدل)

جلسه با تلاوت آیاتی چند از کلام الله مجید و مرثیه سرایی سید و سالار شهیدان و 72 تن از یاران با وفایشان و شهدای سنگرساز بی سنگر آغاز گردید و پس از آن آقایان جلال حسینی  به عنوان رئیس سنی جلسه ، مهدی اشراقی به عنوان منشی و مرتضی تحسینی  به عنوان ناظر انتخاب شدند و با انتخاب اعضای هیئت رئیسه، جلسه رسمیت یافت.  

در ادامه گزارش مبسوط درخصوص عملکرد سال 1397توسط مدیر عامل کانون استان و گزارش صورت های مالی کانون ، پس از استماع ، مورد تصویب قرار گرفت .

بر اساس رای و نظر اعضای محترم حاضر در مجمع آقایان حاج احمد پیری ،حاج جلال حسینی و غلامرضا رمضانی به عنوان اعضای اصلی و آقای حاج مرتضی تحسینی بعنوان عضو علی البدل دوره ی ششم هیات مدیره ، به مدت 2 سال انتخاب و با امضاء ذیل صورتجلسه ،قبول احراز سمت تعیین شده را اعلام نمودند.

روزنامه کثیرالانتشار رسالت ، جهت درج آگهی های کانون تعیین و  آقایان جلیل باقری بعنوان بازرس اصلی و مهدی اشراقی  بعنوان بازرس علی البدل کانون برای سال مالی 98  انتخاب گردیدند.

همچنین صورتجلسات تغییرات مجمع عمومی عادی بطور فوق العاده و هیات مدیره مورخ 98/6/27 توسط اداره ثبت شرکت ها و موسسات غیر تجاری زنجان تایید و ثبت گردید.

ضمن تبریک هفته دفاع مقدس؛ با توجه به انتشار روزانه خاطرات آزاده سرافراز،جهادگر خستگی ناپذیر حاج مرتضی تحسینی (از کتاب کمپ هشت) در کانال تلگرامی کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان https://t.me/joinchat/AAAAAD65ESUwAF5t9LLvBw  ، به اطلاع می رساند کلیه ی اعضای محترم کانون های سنگر سازان بی سنگر سراسر کشور می توانند در این مسابقه شرکت نمایند.
ضمناً به 8 نفر از شرکت کنندگان که پاسخ صحیح هر سه سوال را تا تاریخ 98/8/8به شماره تلگرام 09218041737 و یا به سامانه پیام کوتاه 3000241222 ارسال نمایند به قید قرعه هدایای نقدی اهدا خواهد شد.

شروع جنگ

جنگ که شروع شد از ارتش به روابط عمومی جهاد اعلام کردند نیاز به سه نفر راننده ی زبر و زرنگ است تا با تیپ 2 زرهی به عنوان راننده ی چریک به جبهه بفرستیم . هفت نفر برای این کار انتخاب شدند. من، رضا جاویدان، اکبر کریمی، حاج قوچعلی توکلی، حاج عینعلی یعقوبی، سالار عالمی و نفر هفتم که نامش را فراموش کرده ام. همان روز با سه دستگاه سیمرغ که جهاد در اختیارمان قرار داده بود به مقر پادگان تیپ 2 زرهی رفتیم. سروان علی جمهری که مسئول انتخاب ما بود گفت: از بین شما هفت نفر، فقط سه نفر رو لازم داریم. اما هرچه کرد، کسی حاضر به انصراف نشد. گفت: پس امتحان می گیریم، هرکسی خوب رانندگی کرد اونو  انتخاب می کنیم. گفتیم: قبوله. از هر هفت نفر امتحان گرفت. وقتی دید، تو رانندگی کسی کم نمی آورد، گفت: خب حالا کی مکانیکی بلده؟ سالار عالمی گفت: من که کلا مکانیک جهادم  به او اشاره کرد و گفت: خب تو بیا وایستا این جا. - دوباره پرسید: دیگه کیا بلدند؟ من با این که آن قدر هم وارد نبودم، به خاطر این که به جبهه بروم، بی معطلی گفتم: من هم بلدم! هرجا که بگی، تو جبهه یا پشت جبهه می تونم موتور ماشینو باز و بسته کنم!

- تو هم بیا این جا! متأهل ها را هم کنار گذاشت. حاج عینعلی یعقوبی با آن که متأهل بود، گفت: من مجردم! سروان جمهری به حدی فارسی را خوب و روان صحبت می کرد که فکر کردم اصلا ترکی متوجه نمی شود! رو کردم به یعقوبی و گفتم: تو که متأهلی چرا گفتی مجردی؟! - گفت: به تو ربطی نداره! سروان جمهری که حرف های ما را شنیده بود، با تشر به او گفت: چرا دروغ گفتی؟ بعد او را کنار گذاشت.  درنهایت، من، رضا جاویدان و سالار عالمی، برای رفتن به جبهه انتخاب شدیم. پرسیدیم: ان شاءالله کی می خوایم بریم؟ جواب داد: از الان آماده بشید.

فردا صبح هم بیایید این جا که چند روز باهاتون کار داریم. فردا صبح، اول وقت، پادگان بودیم. یکی از کارهایمان این بود که با سرعت سی، چهل رانندگی می کردیم و سربازان که حدود چهل نفر بودند، سوار شدن  و پیاده شدن به ماشین را تمرین می کردند. ما طوری باید می راندیم که به کسی جراحت و آسیبی وارد نشود. پس از فراگیری آموزش های لازم، آماده ی اعزام شدیم. خودروها باید بار قطار می شد. تانک های  چیفتن، کامیون ها، سواری ها و سه خودرو سیمرغ که از جهادسازندگی بود. یکی از سیمرغ ها در اختیار من بود. پشت سر هم به طرف راه آهن حرکت کردیم. در خیابان سعدی جنوبی بودیم. مسافت کوتاهی مانده بود تا برسیم. ناگهان خودروها توقف کردند. من هم ایستادم ولی پشت سری من که راننده ی کامیون ریو بود و بار زیادی هم داشت نتوانست کنترل کند. چنان محکم کوبید به ماشینم چنان محکم کوبید به ماشینم که من هم رفتم به جیپی که جلوتر بود برخورد کردم. پروانه و رادیاتور سیمرغ داغون شد ولی دو خودرو دیگر صدمه ای ندیدند. با ناراحتی به سروان جمهری گفتم: حالا باید چیکار کنم؟! گفت: موردی نداره، مگه نگفتی می تونی درستش کنی؟! گفتم: بله می تونم. با عجله رفتم دو، سه تا چسب دوقلو خریدم و برگشتم. قطار مخصوص ارتش بود و افسران و سربازان زیادی از تیپ 2 زرهی زنجان سوار آن شده بودند. یکی یکی تجهیزات و خودروها را بارقطار کردند. آن قدر بارش سنگین بود که به سختی و با فشار شروع به حرکت کرد. مقصدمان اندیمشک بود. حین حرکت رادیاتور سیمرغ را باز کردم و داخل کوپه آوردم. کارش زیاد بود و نیاز به دقت و حوصله داشت. تا اندیمشک کارم شده بود تعمیر رادیاتور. بالاخره آن قدر با آن ور رفتم که تا اندیمشک برسیم، درست کردم و به سیمرغ بستم. در اندیمشک تعمیرگاه بزرگی بود که در آن، خودروهای نظامی را به صورت رایگان تعمیر می کردند. چندروزی سیمرغ را با آن شرایط سوار شدم. بعد بردم تعمیرگاه، رادیاتورش را عوض کردند.

سه، چهار ماه با ارتش بودم. مأموریتم که تمام شد از من خواستند تا ماشین را به آن ها تحویل بدهم. اما من مخالفت کردم و گفتم: مأموریتم با ماشین بود نه بدون ماشین. تا این که پس از کمی بحث و مشاجره قرار بر این شد، از مسئولین  مربوطه جهادسازندگی کسب تکلیف کنم. با جهاد زنجان تماس گرفتم. خاطرم نیست چه کسی گوشی تلفن را برداشت. قضیه را که به او گفتم، گفت: آقای تحسینی تو ماشینو تحویل بده، ما دوباره یکی رو می فرستیم تا تحویلش بگیره.ماشین را که تحویلشان دادم،سوار بر اتوبوس یکراست به تهران رفتم.اما سالار عالمی و رضا جاویدان آن جا ماندند. عصر روز سیزدهم فروردین 1360 سوار بر اتوبوس بنز 302 راهی زنجان شدم.تجربه ی چهارماه جنگ به دردم می خورد. کمبودها را کاملا می دانستم. مثلا دستگاه های سنگین از جمله: لودر، بولدوزر و گریدر، خیلی لازم و ضروری بود. همچنین به دلیل در تیررس بودن، کمتر کسی راضی می شد راننده ی این دستگاه ها شود. با آن که هیچ دوره ی تخصصی  در این مورد ندیده بودم، رفتم به عنوان راننده ی لودر اسم نویسی کنم، اما مسئولین مربوطه قبول نکردند.چند روز از این ماجرا گذشت،حاج کمال به من گفت: مرتضی خودمون داریم یه واحدی به عنوان ستاد پشتیبانی جنگ تشکیل می دیم که تو جبهه  هر چی کمبود داشته باشند، از طریق این ستاد براشون فراهم می کنیم! چند روز صبر و حوصله کن، همه چی درست میشه. حرف حاجی را قبول کردم و در این مدت دیدم که او چقدر در این راه مصمم است و جدیت به خرج می دهد. و بالاخره تلاشش به ثمر نشست و ستاد پشتیبانی جنگ جهاد زنجان را، راه انداخت. خودش هم مسئول این ستاد شد. او برای تأمین نیازهای جبهه شبانه روزی فعالیت می کرد.

نادر مقدم مدیر عامل کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان اهم فعالیت های این کانون در سال 1397 را تشریح کرد.

آزادگان، گنجینه های ارزشمندی هستند که فرهنگ انسان ساز دوران اسارت را در خود نهفته دارند. ثبت وقایع اسارت پلی برای انتقال فرهنگ اسارت است تا ضمن حفظ آن، از همه ی امکانات موجود در این حرکت ارزشی فرهنگی بهره برداری کنند. باشد که اثر مجاهدت و مقاومت وصف ناپذیر این رسولان انقلاب به صورت فرهنگ مصور و مکتوب به مثابه کلید راه هدایت برای نسل آینده و همه ی بیداردلان و آزادگان جهان محفوظ بماند.حاج مرتضی تحسینی یکی از همین آزادگان است که مدت 101 ماه از بهترین سال های جوانی اش را در شرایط سخت اسارت به سر برده است.

معرفی
نام و نام خانوادگی: آزاده جهادگر حاج مرتضی تحسینی
متولد:۱۳۳۷/۶/۲۵زنجان
تاریخ اسارت:۱۳۶۱/۱/۲
مدت اسارت:۱۰۱ ماه
درصد جانبازی:۴۵ درصد
تحصیلات و فعالیت های علمی وی در سال ۱۳۵۷با اخذ مدرک فوق دیپلم برق از انیستیتو تکنولوژی زنجان فارغ التحصیل شد و مدت ۶ ماه در مقطع دبیرستان تدریس کرد.از ابتکارات وی نیز ساخت دنده عقب موتورسیکلت و طراحی ماکت هواپیما با همراهی برادرش در سال ۵۲ بود و در سال ۵۷ نیز موفق به ساخت دستگاه رادیویی بی سیم


ورود(حاج مرتضی تحسینی) به جهاد سازندگی
تابستان سال 58 بود، به تازگی از انستیتوتکنولوژی در رشته ی برق فارغ التحصیل شده بودم. به علت علاقه ی شدیدی که به کارهای فنی داشتم، گاهی اوقات برای کمک به مغازه ی سیم پیچی برادرم ناصر می رفتم. او دو، سه سال از من کوچک تر بود. روزی از روزهای تابستان که در مغازه مشغول بودم، حاج احمد پیری دوست صمیمی و همکلاسی دوران هنرستان و دانشگاه، داخل شد.پانزده، بیست روزی می شد که وارد جهاد سازندگی شده بود. پس از سلام و احوال پرسی گفت: مرتضی دارم می رم جهاد سازندگی، میای با هم بریم؟گفتم: باشه می خوای بریم یه سری بزنیم. از مغازه بیرون آمدیم و به طرف جهاد حرکت کردیم. جهاد سازندگی اوایل تشکیل در خیابان طالقانی(ذوالفقاری سابق) بود ولی بعد از مدت کوتاهی تغییر مکان داد و در یکی از ساختمان های سپاه مستقر شد.
وارد شدیم. حاج احمد، برای ارائه ی گزارش کارهای صورت گرفته، رفت به اتاق آقای هادی پور. او رئیس جهاد سازندگی وقت بود. من هم تو راهرو منتظرش شدم. به جز من، چند نفری هم در سالن بودند. یک نفر از راه رسید و با صدای بلند، رو به مردم گفت: این جا کسی هست که سیم کشی بلد باشه؟
من با این که بلد بودم ولی توجهی نکردم و با خود گفتم: اینجا کی منو میشناسه؟! دوباره پرسید: کسی سیم کشی می دونه؟ سرم را پایین انداختم و اعتنایی نکردم. با خود گفتم: شاید به همکارای خودش می گه، به من مربوط نمی شه که! برای بار سوم صدا زد، آقا کسی این جا سیم کشی بلد نیست؟ گفتم با کی هستید؟ من سیم کشی بلدم!
مگه انقلاب نشده بیا کمک کن دیگه. چشم میام.چیکار باید بکنم؟
تو سبزه میدون یه مدرسه ای هست که سیم کشی اش ایراد پیدا کرده باید بری و درستش کنی! باشه می رم.
صبر کردم تا حاج احمد که از اتاق رئیس بیرون آمد، با هم رفتیم مدرسه.یک ساعته ایراد را برطرف کردیم و برگشتیم.مرا که دید، گفت: تموم شد؟بله تموم شد! با تعجب پرسید: واقعا تموم شد؟! بله! پس برو به سیم کشی فلان مدرسه هم یه نگاهی بنداز! قبول کردم و دوباره به اتفاق حاج احمد به مدرسه مورد نظر رفتیم. مشکلش که برطرف شد دیگر به جهاد برنگشتم. فردای آن روز همان شخص که خودش را خلیل علی گو معرفی کرد، پیغام فرستاده بود: به مرتضی بگید بیاد پیشم، کارش دارم. وقتی رفتم، گفت: پس تو نمی خوای برا انقلاب کاری کنی؟! -گفتم: کار تموم شد دیگه. نه بابا کلی کار هست که باید انجام بدیم. بعد اسم چند تا مدرسه را شمرد و گفت: به ما اطلاع دادند که این مدارس برقشون مشکل داره و باید درست بشن! من هم بدون این که شرایط کار در جهاد و مقدار حقوق را بپرسم، بدون معطلی گفتم: عیبی نداره، می رم. یعنی آن موقع نه تنها من بلکه هیچ کس دنبال پول و این جور چیزها نبود! با احمد پیری رفتیم برق دو، سه تا مدرسه ی دخترانه و پسرانه را درست کردیم و از آن جا هم به مدرسه ی نوساز و دخترانه ی زینب کبری(س) رفتیم. خاطرم هست وارد مدرسه که شدیم، یکی از مربیان خانم به من گفت:از کمدها یکی خرابه و باز نمی شه، چیکار می شه کرد؟ گفتم: نگران نباشید خانوم، بازش می کنم! با تعجب پرسید: مگه باز می شه؟! - این که چیزی نیست. باز می شه ان شاءالله.
تیغی از او گرفتم و قفل را باز کردم. با تعجب پرسید: آقا چه جوری بازکردی؟ شما به اون کاری نداشته باشید. بعد، کلی تشکر کرد و رفت.سقف سالن مدرسه 5 متر ارتفاع داشت . من بالای نردبام مشغول برطرف کردن مشکل برق سقف مدرسه بودم. حاج احمد هم پایین ایستاده بود. نردبام لق بود و دائما تکان می خورد! یک بار به شدت تکان خورد و حاج احمد سریع پایش را پشت آن قرار داد. وقتی خطر رفع شد، فرستادمش دنبال چسب برق تا سیم ها را به هم وصل کنیم. هنوز چند قدمی از من دور نشده بود که ناگهان نردبام دوباره به لرزش افتاد و با سرخوردن آن، محکم به زمین افتادم. تابستان بود و مدرسه ها تعطیل، ولی به خاطر کلاس های جبرانی و تقویتی، دانش آموزان در مدرسه حضور داشتند. صدای افتادن نردبام، توجه همه ی معلم ها و دانش آموزان را به خود جلب کرد به طوری که همه از کلاس ها بیرون آمدند. آن زمان هنوز جهادسازندگی در ذهن ها جا نیفتاده بود، مربیان مدرسه گفتند: آقای مجاهد چی شده؟ تمام بدنم ضرب دیده بود ولی خوشبختانه آثاری از شکستگی نبود. گفتم: هیچ چی. بعد کمی نشستم و یک لیوان آب قند برایم آوردند. حالم که جا آمد، بلند شدم، نردبام را بلند کردم و دوباره رفتم بالا و کار را تمام کردیم. این روال ادامه پیدا کرد و به این طریق وارد جهادسازندگی شده و مشغول به کار شدم. جهاد چون نهاد نوپایی بود برای تأمین ماشین آلات، از طرف دولت وقت به ادارات دستور داده شده بود تا خودروهای اسقاطی خود را به جهادسازندگی بدهند. اداره ی کشاورزی دو دستگاه سیمرغ داشت که رفتیم آوردیم. مشکل یکی از آن ها فقط باطری بود. درست کردم و چندبار هم با آن برای مأموریت به طارم رفتم. جهادسازندگی که تشکیلاتی تر شد، با ایجاد واحد برق رسانی، به همان قسمت رفتم و بعد از مدتی، مسئول کمیته ی فنی جهاد شدم. سه دستگاه وسیله نقلیه در اختیارم بود. موتور سیکلت، وانت و جرثقیل، که کارها را با آن ها انجام می دادیم. داخل اداره هم یک کارگاه به ابعاد 20*10 متر مربع ایجاد کردم که یکسری کارهای مربوط به جوشکاری و کارهای فنی دیگر را در آن انجام می دادم.

منبع: برگرفته از کتاب کمپ هشت

یاد و خاطره تمامی شهدای انقلاب و دفاع مقدس به ویژه شهدای سنگرساز بی سنگر استان زنجان را گرامی می داریم.

صفحه7 از7

درباره ی کانون

تشکل (سازمان) مردم‌نهاد «کانـون سنگرسازان بی‌سنگر»، در سال 1383 با همت هیأت‌امنای آن که متشکل از «347» نفر از فرماندهان و باسابقه‌ترین نیروهای عملیاتی و ستادی «6» قرارگاه (لشگر)، «14» تیپ و «69» گردان مهندسی رزمی و پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی در دوران دفاع مقدس ـ از سراسر کشور ـ بودند، تأسیس گردید و باعث شد این نیروها مجدداً گرد هم آیند.

 

با این اوصاف، «کانـون سنگرسازان بی‌سنگر» مؤسسه‌ای فرهنگی ـ صنفی در راستای اهداف انقلاب اسلامی است که به منظور حفظ انسجام نیروهای پ.م.ج.ج، تلاش در جهت ادامة راه شهدای جهاد، حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس، گرامیداشت یاد و خاطرة شهدای جهادگر و ایثارگران سازمان پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد (پ.م.ج.ج) در هشت سال دفاع مقدس، حمایت از ایثارگران جهاد و خانواده‌های ایشان و ترویج فعالیت‌های فرهنگی، علمی و تخصصی این عزیزان، تأسیس شده و فعالیت می‌نماید.

آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه

کاربر گرامی؛ لطفا برای اطلاع از فراخوان‏ ها و اطلاعیه های کانون سنگرسازان بی سنگر عضو شوید.