خاطرات جهادگر خستگی ناپذیر، آزاده سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت بیست وششم

پتو و نماز جماعت
در زمستان بعضی از بچه ها موقع عبادت پتو را به صورت عبا روی خود می انداختند. یک روز قبل از بیدارباش نماز صبح یک نفر پتویی روی خود کشیده بود و در حالتی شبیه به رکوع مشغول عوض کردن لباس بود! یکی از بچه ها بلند شده و به گمان این که او مشغول نماز است، بلافاصله یا الله گویان می رود، به او اقتدا می کند و به رکوع می رود! در این هنگام آن شخص بعد از عوض کردن لباسش، شروع به حرکت می کند که ناگهان فرد اقتدا کننده متوجه موضوع شده و می خندد و با خنده ی او همه برای نماز صبح بیدار می شوند.

موجودات موذی
هر آسایشگاه ده پنجره داشت که به صورت مساوی در دو طرف طولی آن قرار گرفته بود و در وسط هریک از پنجره ها دری وجود داشت که باز و بسته می شد. برای جلوگیری از مزاحمت حشرات موذی جلوی آن ها تور گرفته بودند ولی هربار بچه ها برای این که دیدشان به نگهبانی راحت تر شود تور را پاره می کردند. نگهبانان عراقی از این کار عصبانی می شدند! ولی ما همه گی راضی به آمدن حشرات موذی بودیم تا این که با موجودات موذی مثل بعثی ها مواجه نشویم!

گمراهی به شیوه ابتذال
سال های اول اسارت بود، عراقی ها برای گمراه کردن بچه ها و نشان دادن فیلم های مبتذل و ضد انقلابی برای اولین بار آپارات به اردوگاه آوردند و به زور و اجبار اسرای چهار آسایشگاه را در یک آسایشگاه جمع کرده و برای این که آن ها را مجبور به نگاه کردن فیلم کنند در آسایشگاه را هم می بستند. ولی بچه ها هیچ توجهی به آن نمی کردند. پس از پایان فیلم، نوبت به چهار آسایشگاه دیگر می رسید. دفعه ی بعد که آپارات را آوردند برای این که با آن ها مقابله به مثل کنیم همه گی شروع کردیم به خواندن دعا. وقتی به قسمت های خنده دار فیلم می رسید صدای هق هق گریه ی بچه ها بلند می شد. نگهبان ها، هاج و واج، با تعجب می گفتند: این ها آدم نیستند، ما می خندیم ولی این ها گریه می کنند! بار سوم، فرمانده اردوگاه هم آمده بود و با تعجب می دید که موقع پخش فیلم هر یک از اسرا در قسمتی از آسایشگاه درحال گریه و زاری هستند. آن ها با این که از نقشه ی ما با خبر شده بودند کاری نتوانستند پیش ببرند. چندین بار انواع و اقسام فیلم های بی هدف و خنده دار آوردند و با بی اعتنایی بچه ها نسبت به آن مواجه شدند. در نهایت دیدند که تیرشان به سنگ خورده و تلاششان بی فایده است، بساط آپارات را برای همیشه جمع کردند و تلویزیون را جایگزین آن نمودند. تعداد چهار دستگاه تلویزیون که یک هفته در آسایشگاه های بالایی و یک هفته نیز در آسایشگاه های پایینی قرار داشت. با آن که همیشه تلویزیون باید روشن می ماند ولی تقریبا بدون استفاده بود و مورد توجه اسرا قرار نمی گرفت! گاهی برنامه های مستند و علمی هم نشان می داد که هر از گاهی می نشستم پای تماشای آن. یک روز به فاصله ی ده متری از تلویزیون نشسته بودم . هلی کوپتری را در حال اجرای حرکات نمایشی نشان داد. من که علاقه ی شدیدی به هلی کوپتر داشتم و قبلا نیز به همراه برادرانم مطالعاتی در این مورد انجام داده بودیم، محو تماشای آن شدم. یکی از بچه ها با لحنی که انگار کار خلافی مرتکب شده باشم گفت: تحسینی برو جلوتر نگاه کن! در جواب گفتم: چیزی که نگاه می کنم گناه نیست، تو هم بیا نگاه کن! لحن کنایه آمیز او حاکی از این بود که بچه ها حساسیت زیادی به تماشای تلویزیون عراق داشتند.

آماده کردن زمین ورزش
سال اول اسارت کف محوطه ی اردوگاه سنگلاخی بود و پستی و بلندی داشت، به همین خاطر انجام ورزش هایی نظیر فوتبال در آن مشکل بود و از آن جایی که انتظار نداشتیم اسارت طولانی شود توجهی به وضعیت زمین نمی کردیم ولی آن قدر ماندیم و ماندیم، تا این که دیدیم نه این طور نمی شود و باید کاری کرد. رفتیم پیش ناجی، فرمانده اردوگاه و برای صاف کردن زمین مقداری ماسه بادی درخواست کردیم. او هم قبول کرد و دستور آوردنش را داد. اول با تعدای از بچه ها، سنگ های بزرگ را برداشتیم و پس از کندن پستی و بلندی های آن بچه هایی که بنایی بلد بودند بوسیله ی ریسمان و تخته، ماسه را روی زمین پخش کرده و صاف و هموار نمودند. از آن روز به بعد بازی فوتبال و ورزش کردن روی آن خیلی مفرح و دلچسب بود و اگر می دانستیم اسارت از آن هم طولانی تر خواهد شد، سعی می کردیم بهتر از آن درستش کنیم.

خواب دندان 
روزی در خواب دیدم یکی از دندان هایم ترک برداشت. از این خواب حدس زدم که یکی از افراد خانواده یا آشنایان به رحمت خدا رفته است. پس از مدت ها دوباره همان خواب تکرار شد ولی این بار دندانی که کنار دندان قبلی بود ترک برداشت و ریخت. فهمیدم که یکی دیگر از اعضای خانواده و آشنایان از دنیا رفته است. نگران و مضطرب بودم تا این که پس از ماه ها نامه ای از طرف همسر برادرم به دستم رسید که شهادت برادرم غلامرضا ( شهید غلامرضا تحسینی در پنجمین روز فروردین ماه 1343 در زنجان دیده به جهان گشود. او در سن هفت سالگی پا به مکتب علم گذاشته و وارد مدرسه شد و مقاطع ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت به اتمام رساند و برای ادامه تحصیل به دبیرستان شهید منتظری رفت. غلامرضا در کنار تحصیل در مسجد جامع فعالیت های فرهنگی نیز داشت و عضو بسیج بود. او سال اول دبیرستان بود که جنگ تحمیلی آغاز شد. درس را رها کرد و به صف پاسداران دین و وطن پیوست و از طریق یگان اعزامی بسیج در سال 1359 راهی جبهه های جنگ علیه باطل شد و پس از سه سال حضور پر ثمر و رشادت های فراوان در صحنه های نبرد، سرانجام در ششمین روز از خرداد ماه 1362 در پاسگاه زید عراق به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش در کنار دیگر دوستان شهیدش در مزار شهدای زنجان به خاک سپرده شد.) و فوت مادربزرگم را نوشته بود.

اشتراک این مطلب

نوشتن یک دیدگاه

مطمئن شوید که تمام اطلاعات مورد نیاز و فیلد های ستاره دار را پر کرده باشید. کد HTML مجاز نمیباشد.

درباره ی کانون

تشکل (سازمان) مردم‌نهاد «کانـون سنگرسازان بی‌سنگر»، در سال 1383 با همت هیأت‌امنای آن که متشکل از «347» نفر از فرماندهان و باسابقه‌ترین نیروهای عملیاتی و ستادی «6» قرارگاه (لشگر)، «14» تیپ و «69» گردان مهندسی رزمی و پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی در دوران دفاع مقدس ـ از سراسر کشور ـ بودند، تأسیس گردید و باعث شد این نیروها مجدداً گرد هم آیند.

 

با این اوصاف، «کانـون سنگرسازان بی‌سنگر» مؤسسه‌ای فرهنگی ـ صنفی در راستای اهداف انقلاب اسلامی است که به منظور حفظ انسجام نیروهای پ.م.ج.ج، تلاش در جهت ادامة راه شهدای جهاد، حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس، گرامیداشت یاد و خاطرة شهدای جهادگر و ایثارگران سازمان پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد (پ.م.ج.ج) در هشت سال دفاع مقدس، حمایت از ایثارگران جهاد و خانواده‌های ایشان و ترویج فعالیت‌های فرهنگی، علمی و تخصصی این عزیزان، تأسیس شده و فعالیت می‌نماید.

آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه

کاربر گرامی؛ لطفا برای اطلاع از فراخوان‏ ها و اطلاعیه های کانون سنگرسازان بی سنگر عضو شوید.