شهید حجت الاسلام و المسلمین محمدتقی شرعی هرچند روحانی بود اما در جمع بچه های مهندسی جهاد مسئول تبلیغات و نماز جماعت نبود. پیک موتوری بود و تیکه کلام همیشگی اش این بود که: «بگویید چه کار کنم؟» در کنار این کار البته وظایف یک روحانی را هم انجام می داد.
آنچه در پی می آید خاطرهای از این شهید بزرگوار است که از زبان مهندس هدایت الله نواب نگاشته شده است.
یک روز در قرارگاه کربلا نشسته بودم. اتاق من روبری پله های قرارگاه بود. از پله های قرارگاه که بالا می آمدی یک مقدار باید تراس را می آمدی جلو و وارد اتاق های مختلف می شدی. من اتاقم آخر بود، بغل دست اتاق شهید ناجیان. نشسته بودم، یک میز عسلی کوچک چوبی جلوی من بود، تازه هم از منطقه برگشته بودم، خیلی هم خسته بودم. همینطور که نگاه می کردم دیدم یک روحانی که یک ساک دستش هست می آید، در اتاقم را باز کرد، یک روحانی بسیار جوان و خوش سیما، وارد اتاق شد، سلام کرد، خیلی حواسم به او نبود، مشغول کار بودم، یک احوال پرسی سرسری کردم و نشستم روی صندلی ام. عبایش را از روی دوشش جمع کرد یک تای مختصری کرد و گذاشت روی ساکش.
گفت: من آمده ام تا اگر جایی می خواهید نماز بخوانم، یا کار دیگر در خدمت باشم. گفتم ببخشید شما؟! گفت من شرعی هستم، تا گفت شرعی هستم من یک مقدار ذهنم رفت به سمت آیت الله شرعی، گفتم شما با آقای شرعی بزرگ نسبتی دارید؟! گفت من پسر ایشان هستم. بلند شدم و با احترام تحویلش گرفتم و مجدداَ سلام و احوال پرسی کردم و شروع کردیم به صحبت. ایشان نماز ظهر را برای ما آنجا خواند، بعد از نماز به ایشان گفتم: آقای شرعی، اگر امکان دارد همین جا در قرارگاه در خدمتتان باشیم، قرارگاه کربلا دوکوهه جهاده. رزمنده ها همه اول می آیند اینجا و از اینجا می روند به سمت مقرها در خط. اینجا مشتری زیاد خواهید داشت، ما هم به وجود شما نیاز داریم.
ایشان اول سرش را پایین انداخت و بعد از چند لحظه با متانت خاصی سرش را بالا آورد، من فکر کردم می خواهد چیزی بگوید، سرش را یک تکانی داد ولی جواب مثبت نداد که می ماند.
این ماجرا گذشت تا عصر، من رفتم به سمت ماشین که بروم، در حین رفتن ایشان را دیدم، ایشان گفت: ببخشید! شما کجا می روید الان؟! گفتم می خواهم بروم خرمشهر، یک مقر حضرت مصطفی(ص) داریم آنجا می خواهم بروم سرکشی.
چهره اش را به قدری لطیف و ملتمس آمیز تغییر داد و گفت: خواهش می کنم من را هم ببر، من به درد اینجا نمی خورم، گفتم باشه، بیا بالا حاج آقا. با هم رفتیم مقر حضرت مصطفی یک شب آنجا نماز خواند. بعد از نماز به من گفت. برادر اینجا صدای توپ میاد ولی از خودش خبری نیست. گفتم که خب محل درگیری جلوتره.
صبح من عازم شدم به سمت مقر حضرت رسول(ص)، بعد از شلمچه نزدیک سه راه مرگ. دوباره روحانی جوان اومد سراغ من، گفت ببخشید کجا دارید میرید؟! گفتم می خواهم برم مقر حضرت رسول(ص)، گفت: مقر حضرت رسول(ص) کجاست؟ گفتم یک مقر عملیاتی داریم کمی جلوتره، باز دوباره چهره اش را مثل دفعه قبل کرد و گفت من رو هم با خودتون ببرید، گفتم شما مگه نیامده اید جبهه که نماز بخوانید و مسئله بگویید؟! اینجا باشید لااقل چند نفر پشت سرتون نماز بخونن، آنجا اول تا آخرش چهار پنج نفر بیشتر نیستند، گفت نه، من نمیتوانم اینجا وایستم. بالاخره مرا مجبور کرد سوارش کردم و رفتیم به سمت مقر حضرت رسول(ص).
یک مقر دیگه داشتیم به نام نبی اکرم، در محل کله گاوی بود، اونجا با عراقی ها فاصله بسیار نزدیک بود، وقتی گلوله ها می آمد صدایشان درست از داخل دو گوش رد می شد. بعضی وقت ها که دشمن از موشک استفاده می کرد، باد آن سنگرهای ما را گویی بلند می کرد و بعد می گذاشت سر جایش. آنقدر درگیری های محور عملیاتی سنگین بود.
همان روز غروب عازم مقر نبی اکرم شدم که دیدم دوباره شیخ جوان مرا ظاهراَ رصد کرده و سر و کله اش پیدا شد و این بار دیگر حرفی نزد و نشست توی ماشین. با لحن جدی ولی درخواست گونه گفت، جلوتر هم جایی دارید با هم بریم؟ گفتم حاج آقا من اتفاقاَ می خواهم الان بروم جلوتر ولی مقر نبی اکرم که جلوتر فقط بچه های جهاد یک سنگر دارند که چهار پنج نفر بیشتر توش جا نمی شوند، آنجا به درد شما نمیخوره!
خیلی سریع گفت: مگه من چمه.
من خودم را سریع جمع و جور کردم و گفتم: منظورم اینه که آنجا موقعیت خیلی خطرناکه و تعداد کم است، شما اگر اینجا باشید یا برگردید عقب بهتره، باید تعداد بیشتری از بچه ها اونجا از شما بهره ببرند و شما هم سعی کنید که روحیه بچه ها را تقویت کنید.
گفت اتفاقاَ همونجا جای منه، شما همین یک بار من رو اونجا ببرید، بعد انشاء الله فرصت برای نماز خواندن و سخنرانی و تقویت روحیه زیاده.
به مقر نبی اکرم که رسیدیم، دو تا از بچه ها اومدن به استقبال ما، و تحویلمان گرفتند و زود بردند ما را به داخل سنگر، مدتی آنجا ماندیم، بچه ها حسابی با حاج آقا عیاق شده بودند. بعد از نماز ظهر حاج آقا گفت خب چی می خواهید من برای شما بگویم؟ بچه ها به هم نگاه کردند و با یک لبخند گفتند حاج آقا ما تفسیر المیزان رو کار کردیم تا جلد ۱۷ لطفاَ جلد ۱۷ تفسیر المیزان را شما بگویید. حاج آقا رفت به سمت کتابخانه کوچکی که از جعبه مهمات کنار سنگر داشتیم و هر چه گشت همه جلدهای تفسیر المیزان بود بجز جلد ۱۷، بعد با خنده برگشت و گفت هنوز جلد ۱۷ ظاهرا چاپ نشده. از آن به بعد هر وقت حاج آقا شرعی می خواست تفسیر بگه بچه ها می گفتند حاجی جلد ۱۷ المیزان رو بگو. این موضوع تبدیل به یک شوخی همگانی شده بود.
ایشان بسیار روی تفسیر و فلسفه تسلط داشت، برای بچه ها که صحبت می کرد همه شیفته کلام ایشان می شدند. بالاخره آنجا ماندگار شد و یواش یواش مشتریانش زیاد شدند، کمتر دیگر پیش بچه های جهاد می آمد و همیشه با موتوری و وسیله دیگر به محورهای عملیاتی مختلف سر می زد و صحبت می کرد تا اواخر شب که بر می گشت به مقر و استراحت می کرد و گاهی هم شب را در خطوط جبهه به سر می برد.
یواش یواش دیدم که حاج آقا خیلی فاصله گرفته از ما و سطح پرواز و تفکرش به کلی با ما فرق می کنه، یک روز به ایشان گفتم حاجی بیا برگردیم عقب، بذار بقیه هم از شما بهره ببرند، ایشان با یک لحن خاص و متواضعانه گفت: ما که نمی توانیم روی این آدم ها تأثیر بگذاریم، لااقل بگذار من اینجا بمانم یک مقدار از اینها تأثیر بگیرم.
بعد از دو سه شب که آنجا بودم می خواستم برگردم قرارگاه کربلا، هر کار کردم حاج آقا شرعی با من نیامد، انگار من فقط مأموریت داشتم ایشان را ببرم بگذارم همانجایی که دوست داشت. درست صبح روز بعد از اینکه من اومدم دیدم جنازه حاج آقا را آوردند معراج.
البته مطالب در ارتباط با ایشان در جمع دوستان زیاد است که پژوهشی لازم دارد.
منبع: نشریه سنگرسازان بی سنگر