خاطرات سنگرساز بی سنگر حاج مرتضی تحسینی (قسمت سوم)

ستاد پشتیبانی مهندسی جنگ جهاد سازندگی استان زنجان 

سرنی یکی از روستاهای مرزی ایلام بود که برای اولین بار من، حاج کمال جان نثار، علی رحمانی و حاج نورالدین تاران به همراه چند نفر دیگر رفتیم در آن جا مستقر شدیم و فعالیتمان را با نام ستاد پشتیبانی مهندسی جنگ جهاد سازندگی استان زنجان شروع کردیم و برای انجام کارهای مربوط به بازسازی و محرومیت زدایی در آن مناطق کمپ و تعمیرگاه زدیم. توی ستاد بیست نفری می شدیم. پس از مدتی یک مینی بوس نیروی جدید از زبده ترین افراد در امر مکانیکی و تعمیرات به جمع ما اضافه شدند. ما که چند ماهی از حال و هوای زنجان بی خبر بودیم. در لحظه ی ورود از یکی شان در مورد زنجان سئوال کردم. جواب داد : در شهر غوغایی بود! - چطور مگه؟! بابا در زنجان تو یه روز 30شهید تشییع کردند! شهدا کیا بودند؟ چون ناصر هم تو جبهه بود، وقتی اسم چند شهید را برد، پرسیدم: پسر ساعت ساز تحسینی هم بین شهدا بود؟ - آره، انگار یکیش هم پسر آقای تحسینی بود! مضطرب و نگران شده بودم. تا یک هفته هم موقعیتی پیش نیامد تا به شهر بروم و با خانواده تماس بگیرم. خجالت می کشیدم موضوع را به حاج کمال بگویم. تا این که یک روز حاجی مرا برای انجام کاری به ایلام فرستاد. از او اجازه خواستم تا با خانواده ام تماس تلفنی داشته باشم. به سرعت به سمت شهر حرکت کردم و قبل از هر کاری به خانه مان زنگ زدم و با مادرم صحبت کردم. بعد از احوالپرسی، از ناصر پرسیدم. گفت: نیم ساعت قبل از تو تماس گرفته بود و حالش هم الحمدلله خوب بود! با شنیدن این خبر انگار دنیا را به من داده بودند. نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی کارهای محوله را انجام دادم و به مقرمان برگشتم. بعد از مدتی که در سرنی کارها را ردیف کردیم، حاج کمال گفت: مرتضی یه سر بریم زنجان که هم تو جهاد کار دارم و هم با صدا و سیما هماهنگ کنیم که برای مردم پیامی دارم و باید صحبت کنم.

دو روز در زنجان بودیم و در این مدت کارهای مربوط به جبهه را انجام دادیم. به صدا و سیما که رفتیم، حاجی از من خواست تا قبل از او صحبت کنم. نمی دانستم چه بگویم. شروع کردم به صحبت. از مردم بابت کمک هایشان تشکر کردم و از نیازهای جنگ گفتم. حرف هایم که تمام شد، حاجی شروع کرد. حرف های جالبی می زد. خوب که گوش دادم، فهمیدم که نوع نگرش اشخاص چقدر با همدیگر تفاوت دارد. من چه گفتم و او چه گفت. روز به روز شیفته اش می شدم و ارادتم به او افزون تر می شد. او در آخر از مردم برای کمک به جبهه ها، لودر، کامیون و کمپرسی و ... درخواست کرد. نتیجه ی آن حرف ها این بود که چند روز بعد، دستگاه های سنگین و احتیاجات دیگر رسید. مدتی از رسیدن دستگاه های سنگین می گذشت. من اغلب در کارهای جاده سازی مشغول بودم و تا زمان اسارت هم ادامه داشت. روزی حاجی اصرار کرد تا چند روزی به زنجان بروم و دیداری با خانواده ام داشته باشم. با این که دوست نداشتم کارها را رها کنم، قبول کردم. برای رفتن آماده شده بودم که حاج کمال گفت: مرتضی حاج صمد رو هم با خودت ببر تا به خانواده اش یه سری بزنه. برگشتنی دوباره بیارش. حاج صمد پیرمردی شوخ طبع و به شدت عاشق جبهه و شیفته ی امام بود. خیلی دوست داشت به خط برود. به او گفتیم: حاجی از هرچی واجب تر نظافت رزمنده هاست. بنابراین یک حمام در سرنی ساختیم و او شد مسئول آن. چون اهل روستای ارهان زنجان بود به او حاج صمد ارهانی می گفتیم. جیپ هندی در اختیارم بود. او را سوار کردم و به راه افتادیم. وقتی حاج صمد را در روستایشان پیاده کردم، گفتم: پنج روز دیگه همین جا باش میام دنبالت! چند روزی که در زنجان بودم کارهای مربوط به ستاد پشتیبانی را پیگیری می کردم. مرخصی که تمام شد، طبق قرار، دنبال حاج صمد به روستای ارهان رفتم. ولی از او خبری نبود. چرا که بنده ی خدا پنج روز را سه روز متوجه شده و آمده بود سر قرار. وقتی دیده بود من نیستم، به گمان این که رفته ام، خودش به تنهایی راهی جبهه شده بود. از روستا خارج شدم و به راه افتادم، نزدیک ظهر بود. بین راه در یک غذا خوری نزدیک همدان توقف کردم و نیمرویی خوردم و به راهم ادامه دادم. یک ساعتی نگذشته بود که احساس سرگیجه گی و حالت تهوع به من دست داد. مسموم شده بودم و نفسم بالا نمی آمد. با آن حال و روز، بین راه یکی را هم سوار کردم و تا ایلام بردم. به سرنی که رسیدم حالم بدتر شده بود. قرص و دارو هم چاره ساز نبود. مرا به درمانگاه بردند ولی آن جا  نتوانستند درمانم کنند.  اعزام شدم صالح آباد اما با آن امکانات کم، کاری از دست آنها هم برنیامد. حال وخیمی داشتم. مرا داخل آمبولانس گذاشتند. مدت زمان زیادی همین طور به حالت درازکش روی برانکارد بودم اما از حرکت آمبولانس خبری نبود. منتظر کسی بودند. وقتی آمد، سوارش کردند و به راه افتادیم. ایلام که رسیدیم، قبل از هرکاری، او را با اتوبوسی راهی کردند. بعد مرا به بیمارستان بردند. دو روز در آن جا بستری شدم. در این مدت بدون  توجه، رهایم کرده بودند. از غذا هم خبری نبود بود. به مرور حالم رو به بهبودی بود. از آن طرف هم از شدت گرسنگی ضعف داشتم. وقتی دکتر فهمید، دستور داد کم کم غذایم را دادند. پس از این که حالم خوب شد، دوباره به سرنی برگشتم. خط مقدم  دو، سه کیلومتر از سرنی فاصله داشت. عراق لوله های نفتی را زده بود. لوله های گوشتی ضخیم و گرانقیمتی بودند. بچه ها برای این که لوله ها به دست دشمن نیفتد، آن ها را بریدند و آوردند جلوی کارگاه ردیفی روی هم دپو کردیم. روزی یکی آمد و به من گفت: مرتضی می خوام این لوله ها رو برای استفاده در سقف سنگرها ببرم. گفتم: درسته که الان ظاهرا هیچ ارزشی ندارند ولی این ها سرمایه ی مملکتند و باید محافظت بشن. نه می خوام اینارو ببرم. اینا برا سقف سنگر حیفن! من آهن هجده بهت می دم هر چقدر دلت می خواد بردار و ببر  کنار هم بچین. از اونم محکم تر می شه! ولی زده بود تو دنده ی لج که الا و بلا من باید اینارو ببرم. حرفش منطقی نبود. برایم خیلی سنگین آمد.گفتم: نمی تونم بدم. عصبانی شد و گفت: اگه ندی به زور می برم! خلاصه پس از کلی جر و بحث، گفت: مرتضی این جا یا جای تو یا من!  برا من فرقی نداره که این جا باشم یا  زنجان! در هر صورت وظیفه مو انجام خواهم داد. وقتی با مقاومت من، از بردن لوله ها نا امید شد، خواست که برگردد، حاج کمال را که در حال آمدن به سمت ما بود، دید و گفت: آهان حاجی هم اومد. وقتی حاج کمال رسید، گفت: حاجی تکلیف ما رو روشن کن یا من باید این جا بمونم یا این. حاجی پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ وقتی ماجرا را به طور کامل برایش تعریف کردم. به او گفت: آقای ... رفتن یا موندن تو به من ربطی نداره ولی من مرتضی رو لازم دارم! یک روز خبرنگاری به مقر ما آمد و گفت: می خواهد با بچه های جهادی مصاحبه کند. مصاحبه داخل روستا و در مقابل باطری سازی انجام می شد! بچه های اصفهان و شهرهای دیگر هم آن جا بودند. تعدادی از آن ها صحبت کردند ولی هرچه به بچه های ما اصرار کردند، کسی حاضر به مصاحبه نشد. شخص مصاحبه کننده چندبار صدا زد: یه کارگر بیاد صحبت کنه. وقتی دیدم کسی نمی رود، گفتم: من کارگرم! و به عنوان کارگر مصاحبه کردم! بعد گفت: یه محصل بیاد صحبت کنه. وقتی کسی نرفت دوباره گفتم: من محصلم! گفت: تو بیا این جا. رفتم و صحبت کردم، من مرتضی تحسینی از جهادسازندگی آمدم، محصلم و ...  بعد از لحظاتی صدا زد: یه جهادی بیاد برا مصاحبه! گفتم: من جهادی ام! با اشاره دست گفت: بیا این جا. میکروفن را دوباره آماده کرد و شروع کرد به مصاحبه. تمام که شد گفت: یه دانشجو بیاد برا مصاحبه. همین که گفتم من! با عصبانیت گفت: نمی شه که همه اش تو صحبت کنی! گفتم: به خدا بچه ها نمیان!...

با اکثر بچه ها شوخی داشتم. وقتی می رفتم برای مصاحبه ی رضا راننده کمپرسی، به بچه ها گفتم: صبر کنید می خوام کمی سر به سر رضا بذارم. رفتم کنارش. گفتم: رضا می خوام باهات مصاحبه کنم! گفت: عیبی نداره! تو سئوال کن ببین چه طوری جواب می دم!  شاسی ضبط را کامل فشار ندادم اما طوری وانمود کردم که باورش شد دارم صدایش را ضبط می کنم. گفتم: خودتونو معرفی کنید. گفت: بسم الله الرحمن الرحیم من رضا ...، اعزامی از جهادسازندگی زنجان. چه مدته که این جا هستید و کار می کنید؟ - بله! من دو ماهه که این جا کار می کنم و تا آخرین لحظاتی که خون در رگمان هست کار خواهیم کرد. - چیکار می کنید؟ - تو راه سازی کار می کنم. دستگاهتون چیه؟ -  دستگاه کمپرسی دارم. - کمپرسی تون چیه؟ -  ولوو. - چه ولوویی؟ - ولوو شش چرخ. - شش چرخ یا هفت چرخ؟ - نه شش چرخ. - زاپاس هم داره؟ - آره آره زاپاس هم داره، می شه هفت چرخ!   بنده خدا خیس عرق شده بود! گفتم: رضا حالا شاسی رو برا ضبط نزدم که این طوری هول شدی! با عصبانیت گفت: اه! مرتضی چرا اذیت می کنی؟  دیگه نمی خوام صحبت کنم! خندیدم و گفتم: اذیتت نمی کنم خواستم ببینم آماده ای یا نه!

اشتراک این مطلب

نوشتن یک دیدگاه

مطمئن شوید که تمام اطلاعات مورد نیاز و فیلد های ستاره دار را پر کرده باشید. کد HTML مجاز نمیباشد.

درباره ی کانون

تشکل (سازمان) مردم‌نهاد «کانـون سنگرسازان بی‌سنگر»، در سال 1383 با همت هیأت‌امنای آن که متشکل از «347» نفر از فرماندهان و باسابقه‌ترین نیروهای عملیاتی و ستادی «6» قرارگاه (لشگر)، «14» تیپ و «69» گردان مهندسی رزمی و پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی در دوران دفاع مقدس ـ از سراسر کشور ـ بودند، تأسیس گردید و باعث شد این نیروها مجدداً گرد هم آیند.

 

با این اوصاف، «کانـون سنگرسازان بی‌سنگر» مؤسسه‌ای فرهنگی ـ صنفی در راستای اهداف انقلاب اسلامی است که به منظور حفظ انسجام نیروهای پ.م.ج.ج، تلاش در جهت ادامة راه شهدای جهاد، حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس، گرامیداشت یاد و خاطرة شهدای جهادگر و ایثارگران سازمان پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد (پ.م.ج.ج) در هشت سال دفاع مقدس، حمایت از ایثارگران جهاد و خانواده‌های ایشان و ترویج فعالیت‌های فرهنگی، علمی و تخصصی این عزیزان، تأسیس شده و فعالیت می‌نماید.

آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه

کاربر گرامی؛ لطفا برای اطلاع از فراخوان‏ ها و اطلاعیه های کانون سنگرسازان بی سنگر عضو شوید.