چاپ این صفحه

خاطرات سردار جهادگرحاج احمد پیری فرمانده گردان 22 ذوالفقار ستاد پشتیبانی مهندسی جنگ جهاد سازندگی استان زنجان -قسمت یازدهم

✅ وظیفه گردان شما دقیقا چی بود؟

نقش گردان ۲۲ ذوالفقار، تامین عبور در جاده و روسازی آن و در کل، سرپا نگه داشتن جاده بود تا ترابری به موقع چند صد دستگاه ماشین انجام گیرد. با این روند، هر اتفاقی که می افتاد، سراسر جاده را باید را باید می چرخیدیم و همه جا حاضر بودیم. بنابراین نقش اورژانس جاده هم به عهده ما بود. دو دستگاه موتور و یک ماشین سبک داشتیم. در بیشتر حوادثی که در جاده اتفاق می افتاد، با وسیله ای که در اختیار داشتیم، قبل از تیم های امداد و نجات و تشکیلات بهداری سر حادثه حاضر می شدیم. حاج جان نثار، حاج حسین رحیمی و بنده توفیق بیشتری داشتیم.
حاج جان نثار در مورد کار جاده طوری حساس بود که وقتی ترکش به ایشان خورد، هر کاری کردیم به عقب نرفت. سرش را باندپیچی کرد و کار را ادامه داد. در آن جاده محلی بود که اسمش را پیچ شهادت گذاشته بودیم. زمان مشخص کرده بودیم. صدای سوت توپ که می آمد، باید به سرعت از آنجا رد می شدیم، وگرنه، بدون استثناء باید گلوله می خوردیم. ده ها بار امتحان کردیم. زمانی که زوزه توپ می آمد، باید فاصله ۴۰ تا ۵۰ متری را به وسیله موتور با سرعت ۶۰ تا ۷۰ کیلومتر در ساعت رد می شدیم.

 

✅ از حوادثی که در طول کار اتفاق افتاد، صحنه هایی هست که بتوانید تعریفش کنید؟

در این مسیر، ما چند بار با صحنه های عجیب روبرو شدیم. پایگاه های کوچکی برای پدافند ایجاد کرده بودیم که یک ماشین پشتیبان داشت. مجبور بودند سوختنشان را با تانکر تامین کنند. یک بار در اواسط کار بود. یک تانکر داخل جاده در حرکت بود. گلوله توپی درست به تویوتایی خورد که یک تن بنزین و دو تا سرنشین داشت. تا ما برسیم، بچه ها با لودر روی تویوتا خاک ریخته بودند تا خاموش شود. کل تویوتا زیر خاک بود. خاک ها را پس زدیم تا جنازه های مطهر را درآوردیم.


✅ توانستید جنازه ها را بیرون بیاورید؟ 

بله. اما شما فکر می کنید که از جنازه مطهر شهدا چقدر توانستیم جمع کنیم؟ باور کنید از سر یک آدم بزرگ، اندازه یک توپ بیسبال مانده بود! یعنی سر شهید ذوب و جمع شده بود. از جنازه های ۷۰ یا ۸۰ کیلیویی، بیش تر از ۵ تا ۱۰ کیلو نتوانستیم داخل گونی ها بگذاریم. روحیه ای که بچه ها داشتند، عجیب تر بود. ماشین ها کاروانی می آمدند. ماشین بعدی که با سرعت ۶۰ یا ۷۰ کیلومتر در ساعت می آمد، می دید که همکارش جلوی چشمانش شهید شده و لازمه اش این بود که بترسد و کار تعطیل شود، ولی این اتفاق نمی افتاد، علی رغم اینکه می دیدند این سرنوشت در انتظار ایشان هم هست، کار را رها نمی کردند..یک روز که سرکار خود می رفتیم، صدای انفجار توپی آمد. رسیدیم و دیدیم که گلوله توپ درست به اتاق جلوی مایلر خورده است. راننده کمپرسی جوانی بود که بیست و چهار یا بیست و پنج سال بیش تر نداشت. با حاج جان نثار آتش را به زور خاموش کردیم. خواستیم که از جنازه مطهر، چیزی برای خانواده محترمش بفرستیم. من از یک طرف و حاج جان نثار هم از طرف دیگر ماشین بالا رفتیم. دیدم از راننده شصت هفتاد کیلویی هیچ چیزی نیست؛ جزء تکه ای از گوش و تکه های پوست سرش که ۱۰۰ گرم هم نمی شد. توپ طوری خورده بود که ماشین انگار راننده نداشت! عکس دخترش را که در آفتاب گیر ماشین بود و پلاکش را در نایلونی پیچیدیم و فرستادیم.
پیرمردی بود به نام حاج محمد که ریش بلندی داشت. یک ماشین کمپرسی آبی رنگ غنیمتی را از داخل جزیره با لنج آورده بودند و حاج محمد با آن کار می کرد. وقتی جوان ها یک شیفت ۸ ساعته را به زور کار می کردند، این پیرمرد دو شیفت کار می کرد. علاوه بر این، رجز می خواندند و به دیگران روحیه هم می داد. تقریبا آخرهای کار بود که گلوله توپی آمد و درست به اتاقش خورد. هیچ چیزی از جنازه مطهرش باقی نماند.
حاج اسماعیل حسنی، یکی از رانندگان کمپرسی فوق العاده ما بود و همیشه با سرعت زیاد رانندگی می کرد. هر کسی که در جاده ایشان را می شناخت، سریع کنار می کشید تا او رد شود. مثل برق و باد سرویسش را انجام می داد. به صورت زیگزاگ هم می رفت و با موشک تاو بازی می کرد که کار هر کسی نبود. یک روز موشک هدایت شونده ای، ماشین حاج اسماعیل را گرا گرفت. با چند دهم ثانیه تاخیر، موشکی که ممکن بود راننده و اتاق کمپرسی را با هم بزند، به فاصله بین اتاق راننده و اتاق باز اصابت کرد، ترکش هایش از کنار به حاج اسماعیل خورد و او را با ماشینش در هور انداخت. او را با ماشینش از داخل هور بیرون کشیدیم. موج موشک او را گرفته بود، دندانش شکسته و صورتش خراش برداشته بود.
آن رشادت ها، حاج اسماعیل را ارضا نمی کرد. یک بار به صورت رزمنده با آقای عزت مصطفوی به جزیره رفتند. هر دو بالای ۱۰۰ کیلو وزن داشتند و قدرتمند هم بودند. دوشکا گرفته و شروع کرده بودند به زدن. اما با انفجار موشک سر و صورتشان زخمی شده بود. ترکشی هم به دهان آقای عزت مصطفوی خورده و دندانهایش را شکسته بود. وقتی برگشتند، آقا عزت گفت که به جزیره رفتم، اما توی دهنم زدند و گفتند که برو کارت رو بکن جهادی، اینجا چی کار می کنی؟

اشتراک این مطلب

دیدگاه1