چاپ این صفحه

خاطرات جهادگر خستگی ناپذیر، آزاده سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت دوازدهم

اسارت را باور نداشتم 
روزهای اول اسارت، که هنوز به آن فضا عادت نکرده بودم، برایم روزهای سخت و طاقت فرسایی بود. هر روز، شبم را در فکر زمان پیش از اسارت، صبح می کردم. گه گاهی هم خواب هایی از آن دوران می دیدم! یک شب در همین فکر خوابم برد. در خواب دیدم در خانه ای هستم. با دقت به اطراف نگاه کردم. به طاقچه ها، در و دیوار و به سقف و ... . خانه ی خودمان بود! خوشحال شدم و خیالم راحت شد که دیگر اسیر نیستم! در همین حین بود که یک دفعه چشمانم را باز کردم. هنوز به طور کامل بیدار نشده بودم و به قولی در عالم خواب و بیداری بودم. کمی به دور و بر نگاه کردم. برای این که نمی خواستم دوباره به اسارت برگردم ، چشمانم را بستم تا شاید همان صحنه ی قبلی تکرار شود! ولی مجددا چشمانم را که به طور کامل باز کردم، دیدم بالای سرم پنکه ی سقفی در حال ِ چرخیدن است. چون در خانه پنکه ی سقفی نداشتیم، فهمیدم که در عراق هستم و اسیر. باز دلتنگ خانه و کاشانه و ایران عزیز شدم. تا این که با توکل به خداوند متعال و امید به آینده و وجود دوستان خوب، همه ی این ها تا حد زیادی برطرف شد و اردوگاه عنبر شد خانه و کاشانه ام!

اشتراک این مطلب