چاپ این صفحه

خاطرات جهادگر خستگی ناپذیر، آزاده سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت بیست و یکم

یک گونی پر از دعا
پشت آسایشگاه 16 که آخرین آسایشگاه قاطع 2 بود، دو اتاق دوازده متری خالی قرار داشت که به اتاق نگهبانی معروف بود. از آن ها به عنوان انباری استفاده می شد و بچه ها وسایل اضافی شان را داخل آن می گذاشتند.

یک روز ارشد قاطع، محمد ماهورزاده به من گفت: مرتضی احتمالا امروز نگهبونا میان برا تفتیش! می تونی در نگهبونی رو باز کنی دعاهارو بذاریم توش؟! گفتم: آره چرا که نه! پس من موقع بیرون باش پنج دقیقه در آسایشگاه رو زودتر باز می کنم(موقع داخل باش فقط ارشد قاطع می توانست به آسایشگاه ها رفت و آمد کند و گاهی اوقات نیز موقع بیرون باش ارشد قاطع را زودتر از دیگر اسرا از آسایشگاه خارج می کردند و پس از باز نمودن قفل در آسایشگاه ها، به ارشد می گفتند تا برود همه درها را باز کند.) تو میای بیرونو کارمونو انجام می دیم!

رفتم و یک تکه سیم خاردار پیدا کردم و پس از صاف و تمیز کردن، منتظر شدم تا در باز شود. محمد ماهورزاده کمی زودتر در را باز کرد و مرا صدا زد. بیرون که آمدم، با تعجب دیدم یک گونی پر از دعا دستش گرفته است!

با هم یواشکی به سمت اتاق نگهبانی رفتیم. وقتی رسیدیم، با سیمی که آماده کرده بودم در را باز کردم و گونی را داخل انباری گذاشتیم. عراقی ها شب هنگام که برای تفتیش آمدند، وقتی چیزی پیدا نکردند، فرمانده شان رو به ماهورزاده گفت: بارک الله ارشد! کاری کردی که یه دونه دعا هم تو قاطع پیدا نمی شه!

بعد از گذشت دو روز که کاملا آب ها از آسیاب افتاد، دعاها را به بچه ها برگرداندیم.

اشتراک این مطلب